۱۳۸۰ بهمن ۲۲, دوشنبه

آخرين كتاب را در كتابخانه مرتب كرد و يك خرده غباري را كه روي ساعت ديده بود، به دقت پاك كرد. دو بشقاب چيني گل سرخي و يك شيشه سير ترشي تلفات اين اسباب كشي بود. علاوه بر اينكه فرهنگ لغت جيبي اش را هم گم كرده بود.

(خلاصه تموم شد). اين را گفت و سيگار آخري را روشن كرد. روي تختش دراز كشيد و پك محكمي به سيگارش زد. به ساعت شبنماي روي كتابخانه نگاه كرد.نــــه، براي بيرون رفتن خيلي دير شده بود. بهتر بود از شام امشب صرفنظر ميكرد. براي فردا، اول بايد يخچال را پر ميكرد. كلاسهاي فرداي دانشكده هم اهميت چنداني نداشت.

لعنتي، اين ديگر چه بود؟ حشره اي مثل مگس يا چيزي شبيه آن روي ديوار روبرو. نيم خيز شد. اما نه، انگار يك لكه بود. يك نقطه سياهرنگ روي زمينه سفيد ديوار. هر چه كه بود زياد مهم نبود. ميتوانست با تابلويي روي آنرا بپوشاند. سيگارش را توي پاكت خالي انداخت و آنرا مچاله كرد. براي پنجره ها بايد فكري ميكرد. يك پارچه ساده سبز با چينهاي استخواني ميتوانست جلوه اي به اتاقش بياورد.

اه. اين لكه سياه لعنتي. مهم نبود آن لكه ميتوانست تا فردا صبح همانجا باشد. يك قوطي رنگ سفيد ميتوانست وجودش را براي هميشه از ميان بردارد. شايد بهتر بود فورا فكري برايش ميكرد. نــــه....فردا صبح قبل از هر كاري به حسابش ميرسيد. بلند شد و ريشه هاي قاليچه را مرتب كرد. جورابهاي گلوله شده را از هم باز كرد و مرتب روي چهارپايه گذاشت. كفشهاي راحتي را به دقت جفت كرد و دوباره روي تختش دراز كشيد.

اه، بار هم اين لكه. انگار سياهتر شده بود يا شايد هم درشت تر.نه، بايد فورا فكري به حالش ميكرد. بلند شد. به انباري رفت و قوطي كوچك رنگ سفيد را برداشت و به اتاق آورد. تا چند لحظه ديگر براي هميشه لكه روي ديوار را محو ميكرد. آنوقت ميتوانست بخوابد و فردا صبح يكبار ديگر روي آنرا رنگ بزند. روپوشش را پوشيد، قلم مو را برداشت و توي قوطي رنگ فرو كرد و...

* * *

دستهايش را با نفت پاك كرد و آنها را با صابون شست. در حاليكه هاله اي از بوي نفت تعقيبش ميكرد روي تخت دراز كشيد. رنگ روي ديوار داشت خشك ميشد. لكه سياه هنوز هم ديده ميشد اما اينبار انگار خاكستري شده بود. به هر حال فردا كه دوباره روي آنرا رنگ ميزد، اثري باقي نميماند. چراغ را خاموش كرد، غلطي زد و به پهلو خوابيد. ساعت يك و نيم بود و او بايد هر چه زودتر به خواب ميرفت، تا فردا بتواند به تمامي كارهايش برسد. خيلي خسته شده بود. چشمهايش را كه ميبست، لكه هاي سفيد نوراني را ميديد كه در ظلمات چشمهايش به آرامي حركت ميكردند و تا به ديوارهاي تاريك ميخوردند، برميگشتند. اما انگار يكي از آنها نوراني تر بود. آه لكه سفيدي بود.اه، باز هم اين لكه لعنتي...

چشمهايش را باز كرد. توي تاريكي به ديوار خيره شد. انگار اينبار لكه سياه، سفيد شده بود. نه، بايد لكه گيري ديوار را همين امشب تمام ميكرد. بلند شد. چراغ را روشن كرد، روپوشش را پوشيد، قلم مو را برداشت و توي قوطي رنگ فرو كرد و ...

* * *

عقربه ها ساعت پنج را نشان ميدادند. اين چهارمين باري بود كه روي لكه سياه را ميگرفت. ديگر مطمئن بود كه هيچ اثري از آن باقي نمانده است. تا صبح چيزي نمانده بود. بهتر بود يكسره بيدار بماند. سيگارش هم كه تمام شده بود. به آشپزخانه رفت، كتري را روي اجاق گذاشت. دستانش را شسته نشسته به اتاق برگشت و روي تخت دراز كشيد. چقدر راحت بود، ديگر لكه اي او را آزار نميداد. نفس عميقي كشيد و نگاهش را از سقف به سوي ديوار برگرداند. اما، انگار خيلي سفيد شده بود. اخمي كرد و به قسمتهاي ديگر دقت كرد. همينطور بود، بايد كاري ميكرد. به اندازه كافي رنگ توي خانه نداشت كه تمام اتاق را رنگ كند.

* * *

تمام روز را نقاشي كرده بود. روي پايش بند نبود. سيگارش را روي سراميك انداخت و با پاشنه كفشش آنرا له كرد. چراغ را خاموش كرد و روي تخت دراز كشيد. رنگ سياهي كه به اتاق زده بود، فضا را كمي خفه كرده بود، اما اين مساله در اتاق تاريك اصلا حس نمي شد. لبخندي زد. به پهلو چرخيد و چشمانش را بست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر