۱۳۸۰ بهمن ۲۹, دوشنبه

و اما باران. سوزن سوزن سرد نم نمش رو وقتي بي هوا و بدون سرپناه زيرش قدم ميزني يكي از لذتبخش ترين حسهاي زندگيت ميشه. تنها، بدون سرپناه، خودت رو بسپر به بارش بي امانش. و حسش كن روي موهات و پاتو بذار تو چاله هاي كوچيك پر آب. بذار پاهاتم خيس بشن... وكرخت. اون وقت ديگه گذر لحظه ها رو حس نميكني. ديگه آدما رو نمي بيني. وقتي كه رو كوه پر از بته هاي چاي، خيس خيس، وايساده باشي و به سو سوي چراغهاي زير پات نگاه كني. اون وقته كه شايد مثل من، به اين فكر كني كه... چند تا؟ چند تا آدم تو اين خونه ها زندگي ميكنن كه بارون رو ميشناسن؟ چند تا شون چاله هاي آب رو دوست دارن؟ چند تا شون دوست دارن خودشون رو مثل يه تيكه اسفنج زير بارون ول كنن؟ چند تاشون دوست دارن پاي برهنه تو ماسه هاي ساحل يا تو جنگل پر از برگ قدم بزنن؟ وبعدش ستارههاي شباي بي ابرشو بشمرن؟ و شايد بازم مثل من به جوابش فكر نكني... وبگي... بيخيال همشون...بارون رو، جنگل رو، ساحل رو عشق است. مردم رو ولشون كن. به بارون فكر كن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر