۱۳۸۰ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

اين شعر هيچ ربطي به مطلب قبلي نداره.....چون مال 3-4 سال پيشه.همين.



ميداني؟

آبي ترين ثانيه هايمان را زنداني ديوار كرده ام.

تلاطمي از موهايت

نه بيشتر

باقي نمانده است

كه در قاب آهنين خاطرات

خيرگي خيس چشمها را هديه ام ميكند.

سبكتر از سپيدي قاصدك

امروز را مه ميشوي

و من تو را پروازي ميبينم

كه بين سطري از پرستوهاي روي سيم گم ميشود.

و به ياد مي آورم روز بلندي از آغاز را

آنگاه كه بين اينهمه دريا و ياس و كوه

ثانيه ها اندكي ايستادند

تا تو تولد مرگي را به من تبريك بگويي.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر