۱۳۸۰ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

امروز داشتم فكر ميكردم چه اون زماني كه با دوچرخه تو خيابونا ول ميگشتم يا دنبال توپ پلاستيكي ميدويدم و چه حالا كه مثلا آدم شدم و واسه خودم يك حرفايي بلغور ميكنم، يك چيزي هميشه آزارم ميداد. اونم حرفايي هست كه بعضي آدمها براي كشوندن صحبتهاشون به يك مسير خاص ميزنن.

اين آخريش ديگه حسابي كفرمو درآورده بود. ديشب كه تو ماشين بودم و داشتم به سمت تهرون ميومدم، آقاي راننده يك هو شروع كرد به صحبت درباره مسائل مختلف.. خلاصه اين قدر آسمون ريسمون بافت و اينقدر چرند به خوردمون داد كه آخرش به اين صحبت رسيد... كه آره... هيچ چيز تو دنيا واسه من به اندازه عشق ارزش نداره. نه مشروب نه سيگار و نه هيچ چيز ديگه...( تو رو خدا ببينيد عشق رو داره با چه چيزهايي مقايسه ميكنه)...من يك زماني موبايل داشتم... آره صد تا دوست دختر داشتم (مرد گنده رو باش)... همين چند ماه پيش بود كه فروختمش...هر روز يه عالمه دختر بهم زنگ ميزدن‌(خاك بر سرشون ميكردن)...خلاصه الان كه موبايل ندارم خيلي سختمه...راستي مهندس؟ ميشه يه لحظه موبايلتو بدي من يك زنگ كوچيك به تهران بزنم؟

خب بابا از همون اول متركيدي ميگفتي كه ميخوام يه زنگ بزنم، موبايلتو ميدي؟ ديگه نمي دونم اين قصه حسين كرد چيه واسم ميگي. يك ساعت مخم رو سالاد كرده بود كه همينو بگه...

دلم ميخواست بزم تو مخش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر