۱۳۸۰ اسفند ۱۶, پنجشنبه

ما را چه ميشود؟ كه همه از خشمي كه روزگار بر ما گرفته است، خسته ايم؟ همدردي ميجوييم تا مصائب رفته بر نسلمان را بازگو كنيم. گوئيا كه ما گنهكارترين فرزندان آدميم كه بار گناه نكرده اي را بر دوش ميكشيم كه ابديست. و اينگونه است كه مسلسل وار ميگوييم و ميگوييم و شكوه بر هم ميبريم.

ما را چه ميشود؟ كه پشتمان خم گشته در اوان شباب.

ما را چه ميشود؟ كه زخم بر زخم مي آوريم و بي اميد درماني سنگ ميشويم.

ما را چه ميشود؟ كه همچون انگشتان ريشه بر يك كف داريم و سر به جهات اربعه.

گويي همه مان را با گل يك غم سرشته اند و آب بر شاديهايمان بسته اند.

لبخندي اگر بر لبي جاريست، نيشخندي مينمايد. كه اين مصيبت سالهاست كه با ماست و از ماست كه بر ماست.

برخيزيم....و دلهامان را بروبيم از غبار و زنگار بزداييم كه سالي نو در پيش است اي هم سخن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر