۱۳۸۱ فروردین ۲, جمعه

شما تا حالا عاشق شدين؟

من شدم. يكبار. عاشق يكي شدم كه پدرمو درآورد. پوستمو كند. همش انتظار داشت كه باهاش باشم. در خدمتش باشم. تمام كار و زندگيمو ول كنم و در اختيارش باشم. همه كاري كردم براش ولي ميدونين آخرش چي شد؟

بهم خيانت كرد. من به سختي ازش دل كندم. خيلي سخت، خيلي. هر جا ميرفتم همرام بود. مثه يه سايه تعقيبم ميكرد. هر كاري ميخواستم بكنم جلوي چشمم ميومد. تو گوشم زمزمه ميكرد. ولي خلاصه تموم شد. اميدوارم ديگه برنگرده و باز بياد سراغم.ميترسم باز اسيرش بشم. آخه ازش بدم نميومد ولي خب متنفر هم نبودم. آخه من عاشق خودم بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر