خب امروز يه چندتايي وبلاگ خوندم كه متعاقبا يك سري حرفا رو برام پيش آورد...
اوليش وبلاگ معدن غر بود كه مربوط بود به خاطراتش. اين خاطرات رو خوندم و خب البته تاثير زيادي هم گذاشت توي دلمشغوليهاي امروزم. متاسفانه دردي كه بيشتر ماها دچارش هستيم اينه كه فكر ميكنيم كه عاشقيم. شايد بيشتر ماها ميتونيم يه كنترلي روي احساسات خودمون داشته باشيم ولي در يه مقطعي از روابطمون به حدي ميرسيم كه يه يه دو راهي توي اين راه برخورد ميكنيم... اينكه هم اين رابطه واسمون يكنواخت شده و ميخواهيم يه تحولي بهش بديم، هم اينكه ميدونيم تحول در روابطمون ممكنه باعث ايجاد مشكلات عديده اي بشه. در كمال آگاهي از اين موضوعات خودمون رو ول ميكنيم و اسمشو ميذاريم عاشق شدن. نه نه نه فكر نكنين كه من يه آدم بي احساس هستم يا اينكه از بس دچار عقده خود كم دوست دختر بيني شدم، از اين حرفا ميزنم. ولي متاسفانه چراهايي هستن كه هيچ جوابي براش وجود نداره، مثلا چرا بايد عاشق كسي باشي كه فقط ارزش حيواني واست قائله ولي به اون كسي كه بهت كمك كرده تا از نابساماني فكري نجات پيدا كني هيچ احساس عاشقانه اي نداشته باشي؟ اين پارادوكس باعث ايجاد يك قانون عصيانزده ديگه ميشه كه اونم خواهم گفت.
حالا از اين وبلاگ كه بگذريم، يكي از وبلاگهايي كه خيلي به من انرژي ميده وبلاگ اژدهاي شكلاتيه. نميدونم چرا ولي من خيلي دوست دارم بخونمش. فكر كنم واسه اينه كه توش از نااميدي خبري نيست.
واااااي باز من خواستم يه مطلب بنويسم اينجا يه مشتري رسيد كه واسه تلفن خارجيش نعره بزنه. اونم اينبار يه خانوم كه هي جيغ بكشه و با فاميل ايرانيش تو آمريكا به طرز مسخره اي انگليسي بلغور كنه، هي اوكي اوكي كنه. يكي نيست به اينا بگه كه بابا اين فارسي خودمون چه اشكالي داره كه وقتي گوشي رو ميدي دست بچه سه سالت تا با مادربزرگش صحبت كنه هي بهش ميگي: بگو هاو آر يو؟ ...بگذريم باز من جوش آوردم تو اين روز اول عيدي... اصلا ولش كن... حال شما چطوره؟ سلامتين؟ صد سال به اين سالها... مشرف فرمودين.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر