۱۳۸۰ اسفند ۲۷, دوشنبه

كابوسي نديده ام، ديرزمانيست حتي رويايي هم مرا نميربايد. دانه اي كه نشاندم، فصلي از شكفتن را بار نشست، خاكستري.

انگشتانت را چه ميشود؟ بر خاكيترين دستهايم كه بوي باغ ميدهند، سنگواره ايست سرد، سخت، سنگين با داستاني باستاني.

پشت سالها پنهان گشته اي، نميجويمت... بوي خاك، بوي علف، بوي باران... فرسنگهاست كه سفر كرده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر