۱۳۸۱ اسفند ۸, پنجشنبه

امروز رفتيم توچال جاتون خالي. با چند تا از دوستاي خوب. عرايض، غريب آشنا، آيدا، غزل، نازنين و مجيد. تازه بعدشم ناهار ور به اتفاق همين دوستان و در جوار سحر و سياوش ميل فرموديم.

سخنان برگزيده امروز:

1- من نميتونم فشار رو تحمل كنم... فقط ميتونم فشار بدم.

2- بدترين چيزي كه ميتونه تو پاچه آدم بره، برفه!

تحرير: اين دوستم مجيد زانوش به خاطر يه کيت کت ناقابل پيچ خورد.

بعد التحرير: ساعت نه و نيم بردمش بيمارستان تا ببينم موضوع خطريه يا نه.

اغراض ما بعدالتحرير: ويلچر سواري دولا دولا که نميشه اما خيلي حال ميده با ويلچر دختر بلند کني! هاها!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر