۱۳۸۱ بهمن ۱۹, شنبه

خب من برگشتم. يه عالمه حرف دارم واسه زدن. اين روزا که ميرم جايي همينجوري پشت سر هم يه چيزايي يادم مياد و به خودم ميگم که شايد براي بقيه هم جالب باشه. اما وقتي که ميخوام بنويسمشون يه چيزي بهم ميگه که اين مزخرفات چيه به خورد ملت ميدي آخه؟

به هر حال روزمرگيهاي اين روزامه. شايد دونه به دونه که يادم اومد نوشتمشون. اما الان نه. الان دارم از خواب لق ميزنم رو صندلي. ميذارمش واسه چند ساعت بعد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر