۱۳۸۱ بهمن ۲۸, دوشنبه

بالاي کوه و يه عالمه ستاره روي زمين. اين همه چراغ روشن. اين همه خونه. توشون چه خبره؟ توي هر کدوم از اين خونه ها چه اتفاقايي داره ميفته؟ همين الآن... دقيقا همين الآن چه خبره؟ کيا با هم دعواشونه؟ کيا دارن قربون هم ميرن؟ چند نفر غصه دارن؟ چند تاشون قند تو دلشون آب ميشه؟ فقيرا، پولدارا، متوسطا دارن الآن به چي فکر ميکنن؟ چند تاشون دارن نقشه ميکشن واسه فرداشون؟ چند تاشون قراره خودکشي کنن؟

اما به نظر ميرسه يکي از اين خونه ها خونه منه. از همين جا حسش مي کنم. يکيشم خونه اونه. اون يکي... . اما چقدر دوره. همونه که روي پنجره‌ش يه شمع روشنه.

حيف که اگه برم پايين گمش مي کنم. حيف.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر