۱۳۸۱ بهمن ۱۹, شنبه

ديدن شهري که تغيير کرده. ديدن بچه هايي که بزرگ شدن اونم خيلي بزرگ. ديدن آدمايي که پير شدن هم جالبه و هم يه جورايي دلگير کننده. اين سفر آخرم فرصتي بود که بتونم آدمايي رو که مدتهاست نديده بودم يه جا ببينم. کلي تعجب کردم از ديدن بعضيها. هاها ديدن دختري که مامانش جلوي روت کهنه‌نوشو عوض ميکرد و الان برات ابرو بالا ميندازه و عشوه مياد، خيلي بامزه‌ست. بامزه چيه؟ اصلا آخر خنده‌ست. يا وقتي ميري توي شهر يه گشتي بزني و ميبيني که بر و بچه هاي هم دوره‌ت دست زنشونو گرفتن و يه بچه هم داره کنارشون تاتي تاتي ميکنه سخته که نيشتو ببندي. يا مثلا وقتي بشيني و با معلماي دوره دبيرستانت مشروب بخوري و اونا از شيطنتهاي تو و دوستات بگن و تو هم بعضي از چيزاي ديگه رو که اونا نميدونستن پيششون اعتراف کني، بايد خيلي خنده‌دار باشه. يا مثلا وقتي کتايون ۸-۹ ساله رو ميبيني که مثل همه رقاصه‌هاي بزرگ دنيا بدون کوچکترين خطايي داره باباکرم ميرقصه و تازه چند تا پسر رو سر کار ميذاره ديگه احتمالا بايد ريسه رفته باشي از خنده.

اما ته همه اينا، اون ته تهشون يه چيزي دل آدمو فشار ميده. يه چيزي که نميدوني چيه اما هست. وزنشم خيلي زياده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر