۱۳۸۲ مرداد ۷, سه‌شنبه

ديشب مُردم. همينجوری بی‌هوا. داشتم فکر می‌کردم که برای فردا کدوم لباسم رو بپوشم. که يهو سر و کله‌ش پيدا شد. چشمای غمگينی داشت. بهم گفت حاضر شو که بريم. اصلا اونطوری نبود که قبلا شنيده بودم. نه لاغر بود، نه خاکستری. سرخ و سفيد بود و هيکل خوبی هم داشت. فقط صداش خيلی غمگين بود. چشماشم که.... آها اينو يادم رفت بگم. قبلنا فکر می‌کردم که مَرده حتما. نگو زنه! بهم گفت حاضر شو که بريم. يه جور التماس، يه جور احساس تنهايی بود تو نگاهش. من هم باهاش رفتم. عزرائيل خيلی دختر خوبيه. باور کنين!

............................................................

قالبم فعلا بر اثريه اشتباه پاک شده. اينو موقت ميذارم اينجا تا امشب که درستش کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر