شمارش معکوس
8- اين طومار ضد سانسور همچنان داره امضا جمع ميکنه. من خوشحالم که دوستان زيادي از صاحبان سايت و وبلاگ و غيره اون رو امضا کردن. حتي برام جالب بود که شخصيتهاي مهمي هم از خارج از کشور اون رو امضا کردن. نمونه اون آقاي تام واتسن، نماينده پارلمان انگليس بود که از اين طومار توي وبلاگش حمايت کرد و اون رو امضا کرد. گرچه خيليها هم کلاس گذاشتن و امضاش نکردن. يعني از لحن آي تي اللهيش خوششون نيومد. و از اونجا هم که لابد انگليسيها از اينجور لحنها حال ميکنن، امضاش کردن.
7- کيمياي عزيز توي مطلب آخرش ميگه:
«تلفنی در کانادا گذاشته شد از طرف يک سايت تلويزيونی بسيار مشهور که تا ساعت ۸ شب امشب يک همه پرسی از تمام انسانهای دنيا می پرسند که آيا موافقيد سفارت ايران در کانادا بسته شود و نتيجه آن هم همين امشب اعلام خواهد شد از تمام دوستان خواهشمندم که به اين همه پرسی که به واسطه قتل خانم زهرا کاظمی انجام گرفته جواب دهيد.» البته به نظر من بهتر بود که آدرس يا اسمي هم از اين سايت تلويزيوني ميبرد و يا منبع خبرش رو اعلام ميکرد. به هر حال ملت بايد بدونن به کجا زنگ ميزنن.
6- راستي اگه سرگردون رو نميخونين و مطالبش کمي تخصصيه، از لينکدونيش غافل نشين. کلي لينکهاي جالبانگيزناک توش پيدا ميشه. نمونهش هم مجله ادبي تولده که يه مجله الکترونيکي خارجي، پر از فلشهاي بسيار قشنگه. (يه توصيه ابوالفلاشري: بهتره که يه عده از جووناي بااستعداد ايروني جمع بشن و همچين چيزي راه بندازن.)
5- آقا جان امروز چه روز فرهنگي بود واسه من. اولش که طبق معمول رفتم نمايشنامهخواني تئاتر شهر. يه نمايشنامه بود به نام فرزند نوشته يون فوسه و به کارگرداني و اجراي رويا تيموريان. بعدش هم رفتم تالار هنر و نمايش عروسکي اپيزودهاي مرگبار رو نگاه کردم به کارگرداني آزاده انصاري. کار خيلي جالب و ويژهاي بود که من آخرين اجراش رو رفتم. عروسکها به سبک باتومي و بسيار زيبا طراحي شده بودن. خب نمايشنامه بعدي رو هم که حتما بايد ميديدم. نمايشنامه حسن کچل رو هم خواهرم توش عروسکگردوني ميکرد، هم دو تا از دوستام. به هر حال به من گفته که اينجا تبليغ کنم براشون. نميدونه که هيچکي به حرف من گوش نميکنه.
4- يکي به ما بگه تو اين اکباتان چه خبره؟ حداقل هفتهاي يه بار ايست بازرسي ميذارن تو وروديهاش. اونم چه ايست بازرسياي. براي رد شدن بايد از سه لايه پليس و بسيجي و تکاور و غيره بگذريم. اينا رو که ميبينم هوار تا حرصم ميگيره. هميشه هم ياد اون سرقت لعنتي ميفتم. هميشه هم از خودم ميپرسم که اينا کجا بودن اون شب که امنيت منو تامين کنن؟ بعدش يادم ميفته که لابد داشتن تو سريال خواب و بيداري با باند ناتاشا مبارزه ميکردن.
3- چند هفتهاي ميشد که اين يخچال خونه ما مريض شده بود. هي يخ ميزد، هي آب ميشد. معلوم شد که ديگه عمرش به آخر رسيده و هر گونه تعمير، آفتابه خرج لحيمه. اين بود که به فکر يکي نوش افتاديم. گفتيم که بفرستن برامون، آوردنش. اما به يه نکته خيلي مشترک تو تموم بارکشيها پي بردم. اونم اينه که تموم باربرها، جفتي ميان. هميشه هم يکيشون ديسک کمر داره و نميتونه چيزي رو جابجا کنه. اما بعدشم معلوم ميشه که براي معالجه ديسک کمر، کافيه که سه تا اسکناس هزاري رو توي يه ليوان شربت آلبالو بجوشونين تا کمر آقا تبديل به شاهفنر ماک بشه.
2- من تا امشب فکر ميکردم که شهريار عاشق هم بوده. تو فکرم هم عشق زميني بود. اما تو يه برنامه ادبي تلويزيوني فهميدم که منظور عشق معنوي بوده. واقعا شرمنده اين سوءتفاهمات شدم.
1- ديگه چي بگم تا تو وراجي پوز بعضيها بخوره؟ ...آها. پيشنهاد ميکنم که يکي بره و دومين sh8un و gh8un رو ثبت کنين. بلکه يکي اشتباها رو دومين شما کليک کنه و بچه معروف شين. راستي، سعي کنين تو ماجراهاتون حتما برنامه بدنسازي رو هم بگنجونين که کلي کلاس آدم بالا ميره. يه چيز ديگه. هيچ دقت کردين اين روزا يه چيزي که کلاس محسوب ميشه، آب معدنيه؟ جدي ميگم. الانه تو کافيشاپها، مخصوصا اگه تو محيط هنري هم باشه، کلي آدما رو ميبينين که آب معدني سفارش ميدن و باهاش کلاسبالا ميشن. امتحان کنين. ضرر نداره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر