۱۳۸۲ مرداد ۴, شنبه
کلاهت را روی سرت ميگذاری و در را پشت سرت میبندی. هنوز چيزی نشده آفتاب مخت را داغ کرده. بعضی روزها از همان شروعش خفقانآورند.منتظر ماشين که ماندهای انگار قرنی گذشته توی تنور. سايه هم قصد فرار کرده است از زير پايت. هيچ شده که هوس کنی بروی توی يخچال حمل گوشت؟ خنک است به خدا اما بوی زخم گوشتهای شقه شده هوای سينهات را سنگين میکند. سوار يکی از ماشينهايی میشوی که بوی روغن داغ میدهد. باد انگاری خبر از جهنم میآورد توی گوشَت. پشت وانت را کردهاند مغازه لوازم خانگی. يکی هم نشسته پشتش و پاهايش را با بیخيالی تاب میدهد. انگار فرقی ندارد برايش آبخنک با يخ! همشهری… همشهری… همشهری بدم آقا؟… گُل نمیخواین؟ آقا گل بدم؟ اين چراغ چرا سبز نميشه؟ خسته کنندهست. هر چی ميگذره هم بدتر میشه. گرمتر… سختتر. يه کپه برف سراغ ندارين؟ دلم میخواد کلهمو بکنم تو برف!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر