همينجوري براي خودم
شايد اين حق من نباشد که به تو بگويم که هستي يا چه. اما گريزي نيست. گاهي آدم مجبور ميشود. بعضي کارها وقتي تکرار ميشوند مسلسلوار مثل آهنگي هستند که چند باره و هزار باره ميشنويشان و يکهو ميبيني که مجموع تکرارشان انگاري يک آهنگ تازه شدهاند. انگاري يک چيز تازه به تو ميگويند يکباره و تو اينبار نميتواني ساکت بنشيني. قطعش کني اگر و چشمهايت را هم ببندي و هر چقدر که بخواهي فکرش را نکني نميشود. چشمهايت را محکمتر ميبندي از دفعه قبل اما انگاري تمام چين و شکنهاي مغزت را پر کرده. انعکاسش را توي خواب هم ميشنوي. تا کنون چقدر به خوابهايي که ميبيني فکر کردهاي؟ مرورشان اگر بکني ميبيني که خوابهاي با موسيقي يا نيودهاند ميانشان يا اگر بودند، انگشت شمار. آنوقت شايد مانند من به اين برسي که حتما آن موسيقي جايي از وجودت را اشغال کرده است. با تو عجين شده. با پوست و خون و گوشتت قاطي شده و حالا جزئي از سلولهايت است.
کارهاي آدمها هم بعضي اوقات مثل اين موسيقي ميمانند. کارهاي روزمرهاي که هميشه انجام ميدهي با انجامش ميدهند به خودي خود آنقدر برايت عادي شدهاند که توجهي نميکني به آنها. اما به يکباره ميبيني که تماما شدهاند همان آهنگ تکرارشونده که ناگهان پيغامي را به تو مخابره ميکند و باز نميتواني ساکت بنشيني و به حرف ميآيي. و آنوقت هست که ميگويي چه خوب يا چه بد! اعتراض ميکني و ميآشوبي و عصيان ميکني. از اينکه کارهايت به تو وابسته نيستند و تو به آنها وابسته شدهاي فوران ميکني. اولش ميخواهي فرار کني از آنها اما نميشود. چشمهايت را محکمتر ميبندي از دفعه قبل اما انگاري تمام چين و شکنهاي مغزت را پر کرده. آنوقت شايد مانند من به اين برسي که حتما آن کار جايي از وجودت را اشغال کرده است. با تو عجين شده. با پوست و خون و گوشتت قاطي شده و حالا جزئي از سلولهايت است.
ميبيني؟ اينجاست که ميگويي به خود و يا ديگران و به کارهاي خودت يا کارهاي ديگران که تو حق نداشتي اينکار را با من بکني. که تنها بيايي و بروي. که مرا به خود بسته کني و بعد رهايم کني. که مانند يک زنداني فرار کني. چرا که من تو را زنداني نکرده بودم. تو بودي که مرا اسير خود ساخته بودي. که زندان اگر فرار کند، زندانيش را نيز لاجرم با خود به اين سو و آنسو خواهد کشاند و بيچاره زنداني بي چاره!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر