۱۳۸۲ فروردین ۲۲, جمعه
من نميتونم بفهمم بعضي چيزا رو. احتمالا زيادي خنگ شدم. چرا وقتي کسي حال و حوصلتو نداره، بهت مستقيما نميگه؟ يکي از بدترين حالتهايي که ميتونه بهم دست بده اينه که چيزي رو بفهمم و خودمو بزنم به حماقت که چيزي رو نميفهمم. خيلي عجيبه! اين اولين باري نيست که از اين اتفاقات برام ميفته. حتما يه جاي من اشکالي داره. يه جايي که هميشه از من پنهونه. هيچ وقت نتونستم بفهمم که چرا خيليها به سرعت ميان سراغم و از من خوششون مياد ولي به همون سرعت هم ازم فرار ميکنن. نميدونم... اين خيلي اذيتم ميکنه! بهتره يه کم بيشتر فکر کنم شايد بفهمم که مشکلم کجاست. فعلا هم نمينويسم. يعني اينجا نمينويسم. واسه خودم چرا. بدرود.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر