چشمهايش را که بست، سرماي پنج انگشت مينياتوري که در هيچ باغچهاي کاشته نشده بود را با پوستش بلعيد. لرزان و نا مطمئن.
- مرسي نيما.
- ...
پيکان زهوار در رفتهاي که هر گوشهاش انگار ساز ناهماهنگ ارکستري کوچک بود همچون غذاي ماري خاکستري پيچ و خمهاي ناتمام جاده را ميپيمود. و با هر بار عوض کردن دنده، نفسهاي آسمگونه ميکشيد. سعي کرد تنها به سيمهاي کنار جاده نگاه کند که شکمهايشان از باد آبستن ميشد.
- چرا ساکتي؟
- نميدونم.
- اگه تو نبودي نميتونستم حالا حالاها از اونجا بيام بيرون.
- من کاري نکردم.
- چرا.
و بوسه اي بر دستش پاشيد. دست گويا که با رعدي پر از عصيان شلاق خورده باشد لرزيدو به جايي کنار همزادش پناه برد .
- کجا ميريم؟
- يه جاي خوب. يه جايي که هيچکي پيدامون نکنه.
و بر سر جادهاي خاکي که بوي جنگل ميداد پياده شدند. خيلي دورتر از بوي قير کلبهاي گاليپوش به ناگاه از پس درختهاي پير سرکشيد. آفتاب آخرين رمقش در نورافشاني را ميان شاخهها پرتاب ميکرد و همزمان ماه با سرخي گونههاي عروسي باکره خجالت ميکشيد. هيزمها هنوز بوي جدايي مادرشان را با جرقههاي کهکشاني به مشام پراکنده ميکردند که چشمها با جدالي محکوم به فنا به خواب رفتند.
* * *
و صبح... ميداني... باران که بيايد، گاهي روز را هم چون شب خاکستري ميکند. باران که بيايد خاطرهها را ميروياند و گاهي هم غرقشان ميکند. باران که بيايد گاهي بيدار ميشوي و ميبيني که تمام آواها ميشکنند و حتي رد پايي هم باقي نميماند که نشاني گمشدهات را بيابي که تنها يک بغل ميهمان آغوشت بود و شايد خيالي بود که هيچگاه زندگي نکرد.* * *
پايان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر