۱۳۸۲ فروردین ۱۴, پنجشنبه

فصلي براي نياز -۴

با تمام فريادهايي که حجم سرش را آکنده مي‌کرد، لباسش را پوشيد و گره مثلثي را روي زانوهايش به دنيا آورد و روي گردنش مرتب کرد. موهاي شبقش را ژل زد و دستهايش را شانه‌وار درونش کشيد. به مچ دستهايش از عطر کنزو کمي زد و مچ ديگر را رويش ماليد. عينکش را از روي ميز برداشت و روي دماغش کمي پايين تر از ابروانش نشاند و... تمام. رها نمي‌آمد و او بايد تنها به ميهماني مي‌رفت. مانند هميشه... جشن تولد بابک بود. از همکلاسيهاي دانشگاهيش. کادو را برداشت و شماره آژانس تاکسي را گرفت.

* * *

بعد از شام بود که زنگ خانه بابک را زدند. يکي از همسايه‌هاي خانه محمد و امير بود. امير به ميهماني نيامده بود و فقط محمد بود که با حرفي که پچ پچ گونه چهره‌اش را مچاله کرد به سمت کاپشنش رفت.

- بچه‌ها شرمنده. من باهاس برم. همسايه‌ها گفتن که کميته ريخته خونمون امير رو هم الان بردن اونجا. شما برنامتون رو بهم نزنيد. خدافظ.

* * *

آسمان اُخرايي بود و اندوه تمام جهان را به دوش ميکشيد. شبهاي هفته انگار همين امشب شده بود تماماً. سرد و سنگين و بسته. با نظمي در محدوده ثانيه مسير تا خانه را پيش گرفت و سوار باد خزر شد. کوچه را تمام نکرده گنجشکي کز کرده در کنج در خانه‌اي پيش لرزه‌هاي سرما را پرواز مي‌کرد. دلش يک سطر پرستوي ارديبهشتي را روي سيم آرزو مي‌کرد اما تنها چکه‌هاي باران بودند که نقطه نقطه افکارش را حجيم مي‌کردند. نگران ساکنان اوج آسمان بود و...

* * *

- خوش گذشت؟

- نه.

- چرا؟ شما که بهت بد نميگذره!

( بد نميگذره را آنطور مي‌گفت که نيش‌خند)

- حالا که نگذشت. شما که تشريف نياوردين. ما هم تنها طي طريق کرديم.

- با بعضيها حال نمي‌کردم توي مهموني.

- مثلا با کيا؟

- حالا بماند.

- منظور؟

- هيچ!

- هميشه يه تيکه بارمون ميکني . بقيشو ميبلعي. يا از اين چيزا نگو يا ميخواي بگي منظورت رو رک بگو.

- منظوري نداشتم.

- آره ميدونم. هه!

- حالا چي شد زود برگشتي؟

- هيچي. گويا کميته ريخته بوده خونه امير اينا و امير و يه دختر رو بردن مفاسد.

- جدي؟ چه جالب. دختره کي بوده؟ ميشناسمش؟

- نه. منم نميشناسمش.

- حالا اين چه ربطي به تو داشت که برگشتي؟

- همينجوري. حالم گرفته بود و با اين خبر بدتر شد. زدم بيرون.

* * *

حاضر بود سر هر کلاس دو برابر بماند اما الکترونيک را به اندازه يک آن نه. بي بهانه آمد بيرون و محمد را ديد.

- سلام ممد.

- سلام نيما.

- چه خبر؟ چي شده بود ديشب؟

- هيچي بابا. يکي از همسايه‌ها مي‌بينه يه خانومي مياد تو خونمون زنگ مي‌زنه کميته مياد. بعدش هم امير و دختري رو که مهمونمون بود مي‌برن.

- دختره کي بوده حالا؟ دوستش بود؟ (متنفر بود از وقتي که بايد خودش را به خنگي مي‌زد)

- نه بابا همسايه‌ها مادر خانوم مستاجر طبقه پايين رو ديده فکر کرده که بعله. بعدشم زنگ زده و اينا اومدن از بدشانسي سراغ امير.

- حالا چي ميشه؟

- هيچي قراره پدر مادر امير بيان و اوضاع رو رديف کنن.

- دوست دختر بوده؟

- نه. امير داشته از تهرون ميومده اينجا. اونوقت اين تحفه رو تو ترمينال ديده و آوردتش اينجا. حالا شده غوز بالاي غوز. همونه که مثلا پسرخاله‌ش بوده.

- عجب! که اينطور! کمکي از دستم برمياد؟

- آشنا نداري تو مفاسد؟

- چرا اتفاقا يکيو ميشناسم. دفعه قبل که سيزده به در بهمون گير داده بودن سر ورقي که تو اسبابمون بود با يکي آشنا شدم.

- ميشه کاري کرد که زودتر خلاص شيم؟

- بذار زورمو بزنم ببينم چي ميشه. خبرت مي‌کنم.

- اوکي. پس فعلا من برم.

- باشه. خدافظ.

- خدافظ.

* * *

ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر