هليا! ميان بيگانگي و يگانگي، هزار خانه است. آنکس که غريب نيست شايد که دوست نباشد. کساني هستند که ما به ايشان سلام میگوييم و يا ايشان به ما. آنها با ما گرد يک ميز مینشنينند، چاي میخورند، میگويند و میخندند. «شما» را به «تو»، «تو» را به هيچ بدل میکنند. آنها میخواهند که تلقين کنندگانِ صميميت باشند. مینشينند تا بِناي تو فرو بريزد. مینشينند تا روز اندوه بزرگ. آنگاه فرارِسندهی نجاتبخش هستند. آنچه بخواهي براي تو میآورند، حتي اگر زبان تو آن را نخواسته باشد، و سوگند میخورند که در راه مهر، مرگ، چون نوشيدن يک فنجان چاي سرد، کم رنج است. تو را ننگين میکنند در ميان حلقه گذشتهايشان. جامههايشان را میفروشند تا براي روز تولدت دسته گلي بياورند -و در دفتر يادبودهايشان خواهند نوشت. زماني فداکاریها و اندرزهايشان چون زورقي افسانهاي، ضربههاي تند توفان را تحمل میکند؛ آن توفان که تو را -پروانههاي خشکشده و گلهاي لابهلاي کتابت را- در ميان گرفته است. آنها به مرگ و روزنامهها میانديشند. بر فراز گردابي که تو واپسين لحظهها را در آن احساس میکني میچرخند و فرياد میزنند: من! من! من! من!
بايد ايشان را در آن لحظهی دردناک بازشناسي. بايد که وجودت در ميان تودهی مواج و جوشانِ سپاس، معدوم شود. بايد که در گلدان کوچک ديدگان تو باغ بيپايان «هرگز از ياد نخواهم برد» برويد. آنگاه دستي تو را از فنا باز خواهد خريد؛ دستي که فرياد میکشد: من! من! من! و نگاهي که تکرار میکند: من!
از ياد مران که اينگونه شناسايیها بيشتر از عداوت، انسان را خاک میکند. مگذار که در ميان حصار گذشتها و اندرزها خاکسترت کنند. بر نزديکترين کسان خويش، آن زمان که مسيحاصفت بهسوي تو میآيند، بشور! تمام آنان که ديوار ميان ما بودند انتظار فروريختن، عذابشان میداد. کساني بودند که میخواستند آزمايش را بيازمايند؛ اما من، از دادرسي ديگران بيزارم هليا. در آن طلا که محک طلب کند شک است. شک، چيزي بهجاي نمیگذارد. مهر، آن متاعي نيست که بشود آزمود و پس از آن، ضربهی يک آزمايش به حقارت آلودهاش نسازد. عشق، جمع اعداد و ارقام نيست تا بتوان آن را به آزمايش گذاشت. باز آنها را زير هم نوشت و باز آنها را جمع کرد. آنچه من میشنيدم آنچه میگفتند نبود. کلمات در فضا دگرگون میشد و آنچه به گوش من میريخت با کشندهترين زهرها آلوده بود.در برابر من، زنان، مردان، کودکان و ابزارها سخن میگفتند. شهري مرا سنگسار میکرد.
بار ديگر شهري که دوست میداشتم - نادر ابراهيمي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر