۱۳۸۱ بهمن ۹, چهارشنبه

اين بار هم هيچ چيز اونجور که ميخوام نميگذره. نميدونم. شايد اشتباه ميکنم. شايد اصلا اونجوري که به ذهنم رسيده نيست. بعضي وقتا آدم توي اوج اطمينان يه شک بزرگ توي دلش نمو پيدا ميکنه. يه حالتي که خيلي وحشتناکه. آدم ميمونه که شايد بنيان تفکرش اشتباهه... شايد اصلا اون حسي که اومده به سراغش يه چيز اصيل و قوي نيست... شايد اون فقط يه تجسم واهي و يه توهم توخاليه... يه خيال خام يا تراوشات ماليخوليايي يه مغز درمونده و يا يه دل منتظر. ميگم دل منتظر. شايد بهتر باشه بگم يه حفره خالي. خالي از اون چيزي که بايد باشه و نميدوني چيه. هيچ وقت حسش نکردي. شايد يه وقتايي فکر ميکردي هست. اما هر چي که دنبالش گشتي نبود. حالا هم تا يه لحظه يه خورده گرما مياد توي رگهات، خيال ورت ميداره که حتما يه چيزي هست که داره حرکت ميکنه توي بدنت و گرما پخش ميکنه. فکر ميکني بهار شده و شيره درخت داره به سختي راه خودش رو توي آونداي بدنت وا ميکنه. صداشو ميشنوي و مطمئن ميشي. اما... يه ذره که گذشت شک ميکني. اين صداي حرکت مايع حياته يا صداي حرکت يخهاي سرد روي درياچه؟

اميدوارم اين بار اشتباه نکرده باشم. اين بار اگه اشتباه باشه بايد از جا درش بيارم و بندازمش يه جايي که هرگز پيداش نکنم. هرگز.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر