۱۳۸۱ دی ۱۵, یکشنبه

فقط او را ميخواستم. بي هيچ منتي. نمي‌خواستم حتي اندکي بيانديشم به بايدها و نبايدها. به خواستن ها و نخواستنها. همچون کودکي که تنها بازيچه اي را ميخواهد که پشت ويتريني ديده است. نميخواستم قدم بگذار در شهر ممنوعه ها. دور از آن تمدن مفاهيم متفاوت است. حقارت واژه حقيريست. تکرار «ميخواهم ميخواهم» عصيان هيچ کسي را بر نميتابد. خواسته بود که خواستم. تمام وجودم پر از بوي بومي کاهگل بود. بي کم و بيش.

ما دايره بسته يک تحوليم. تکرار شدني و تکرار کردني. و با اينکه ميدانيم همچون عقربه ها دوران ميکنيم. تيک تاکمان بي تغيير مي دود. و ما ميچرخيم تا کوکمان ته بکشد. آنگاه گنگ مي مانيم تا دستي ديگر بيايد و با چرخشهاي بي واهمه به حرکت وادارمان کند. و در اين توالي ممتد پير ميشويم. و باز ميخواهيم و ميخواهيم و ميخواهيم.

منتظر دست ديگري براي تکرار چه احمقانه پيرمان کرده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر