۱۳۸۳ فروردین ۶, پنجشنبه

روزمره‌هاي لاهيجان

كمي آن‌ورتر دو نفر ايستاده‌اند. هر دو از دوستان. يكي قديمي‌تر و يكي نه. پسرك به سويش مي‌آيد. نبايد بيش‌تر از بيست داشته باشد.

- كريستال خيلي قوي‌تره. خودم يك بار استفاده كردم. سه روز نئشه بوديم.

نئشه را چنان مي‌كشد كه حالش را بيشتر بقبولاند. اه... مزخرف!

- اكس را خيلي حال نمي‌كنم باهاش. الآن پونصد تومنيش رو توي ناصرخسرو مي‌توني گير بياري. اما آخر خطره. ايرونيه. معلوم نيست چه آشغالي رو جاش قالب مي‌كنن!

حالم بد مي‌شود از اين همه نئشه‌طلبي ملت. ماشيني بريدگي را دور مي‌زند و به خيال برخورد با جدول روبرويي توقف مي‌كند.

- رده مشتي... نمي‌خوره.

دخترك از توي ماشين لبخندي حواله‌ات مي‌كند.

- لعنتي. همشون دو دره‌ان. خير سرشون فكر مي‌كنن نديد بديديم. اومدن مسافرت حال پخش مي‌كنن.

مغازه دارها همچنان گوش خلق‌الله را بيخ‌بري مي‌كنند. صداي بلند موسيقي از ماشين‌ها بيرون مي‌ريزد. آدم فروش شادمهر با آن نوار كوفتي ديگر كه هميشه اسم خواننده‌اش يادم مي‌رود. شيرموز پر از ثعلب. ياد نيما بخير. اولين بار كه شيرموز غليظ اينجا را خورديم برگشت و به فروشنده گفت آقا جان اين شيرموزه يا ماست‌موز؟ غذاي محلي با سير تازه. آدامس اوليپس براي بردن بوي مزخرفش تا نيازاري مشام ميهمان‌ها را وقتي روبوسي مي‌كني. دو كتاب از صادق هدايت كه هديه برادر كوچكت است و خواب‌هاي مكرر.

- آقا ببخشيد... قبر كاشف‌السلطنه كدوم وره؟

و شادمهر كه حالا مي‌خواند: عمرا اگه لنگه‌مو پيدا كني...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر