۱۳۸۲ فروردین ۳, یکشنبه

فصلي براي نياز -۲

ساعت قديمي يکبار نواخت. انگاري که بعد از سر و صداي زيادي که نيمه شب به پا کرده بود خجالت مي‌کشيد. شايد هم خوابش مي‌آمد.

- نيما... اگه خوابت مياد برو رو تخت اون اتاق.

- مگه پسرخالت اونجا نيست؟

- نه... رفته تو اون يکي اتاق.

توي هير و وير دستشويي رفتن بود يا گرم بازي نفهميد که کي از اتاق رفته بود به اتاق ديگر.

چراغها را يکي يکي کشت و خستگيش را روي تختخواب تکاند.

* * *

ماه پيش بود که رها شروع کرده بود به آزار. نميشد انگاري. به چارميخش هم که مي‌کشيدي رها بود. دلش را نمي‌شد به بند کشيد. آن اوايل دوستيش توي آسمان نفس مي‌کشيد. کسي را که سالها شاهين سرکشي بود، کبوتر جلدش کرده بود. اما چند ماه بعد رها شده بود دوباره. و حالا آزرده‌اش مي‌کرد. رها صيادي شده بود که به اسيري مي‌برد.

* * *

سعي کرد آفتاب را با دستش کنار بزند بي‌فايده. صداي آوازي آسماني مي‌آمد از يک جايي مثل ابر. انگار که همنوا شده بودند صدها فرشته آسماني و مي‌خواندند بي آنکه بداني چه مي‌گويند. هوهوي باد يا چيزي مثل هزار کليد ارگ کليسا همزمان موجي مي‌شدند توي هواي اتاق. نشست توي تخت و صدا مي‌آمد همچنان.

باز امشب در اوج آسمانم.

آسمان را مي‌کشيد تا اوج. يا شايد صدايش از آسمان مي‌چکيد آرام تا زمين. هر که بود حتما آسماني بود.

خيال بود. همان بود که از آسمان مي‌آمد توي خوابش. همان فرشته آبي‌پوش عروسک چوبي کودکيهايش بود. يا نه... شهرزاد قصه‌گويش بود. موهاي کوتاهش را با شانه‌اي چوبي براي زميني‌ها قسمت مي‌کرد انگاري. يک... دو... سه.

يک... دو... سه.

باز امشب در اوج آسمانم.

يک... دو... سه.

عادتش به شانه کشيدن روي دستهايش مانده بود هنوز. از شمردنش پيدا بود که تازگي زلفهايش را چيده. يک... دو... سه را نمي‌شمرد. مي‌کشيد. مثل همان آ که آب فارسي کلاس اولمان بود. حتما بلند بوده اين موهاي پرکلاغي که شانه‌اش را طولاني مي‌کرد.

يادش آمد اين قانون را که اگر تو کسي را ببيني توي آينه، او هم تو را خواهد ديد. سرش را از آينه دزديد و به اتاق برگشت.

* * *

ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر