براي بينهايتمين بار انگشتش را نشاند روي شاسي تلفن و دوباره تکمههاي اعداد را نوازش کرد. صداي توي گوشي همچنان سکسکه ميکرد و نشاني مکالمهاي طولاني را به او ميداد. گوشي را کوبيد روي نشيمنگاهش سيگاري يافت و آتش کبريت را هديهاش کرد. موجهاي ملحفه داستان خوابي آشفته را بازگو ميکردند. گوشي را برداشت و يکبار ديگر انگشتانش را روي تکمهها حرکت داد.
- الو؟ رها؟ چرا اينقدر اشغال بود تلفنت؟
- بابا داشت حرف ميزد.
- اينهمه؟
- آره داشت با دفتر صحبت ميکرد.
- خوبي؟
- بد نيستم. چطوري تو؟
- بد نيستم. پيش امير اينام.
- آها. بيبن من بايد برم؟
- کجا؟
- هيچ کجا. مامان کارم داره.
- باشه. مزاحم نميشم. راستي...
- هوم؟
- هيچي. خدافظ.
- باباي.
از ته سيگار توي نعلبکي انتقام گرفت و بلند شد از روي تخت و به بيرون نگاه کرد. سبزي کوه تا ابرها زبانه ميکشيد. خيالش رفت با ابرها تا مهري که تنها سي روز نفس کشيد و... رفت توي آشپزخانه که چاي بگذارد.
يادداشتي انگار که کلماتش هنوز خميازه ميکشيدند، ميگفت: نيما جان من و محمد رفتيم دانشگاه. جفتمون تا عصر کلاس داريم. ديدم خوابي ديگه بيدارت نکردم.
* * *
پس اين دختر که بود با صداي آسماني؟ خيال که نبود؟رفت تا دوباره سرک بکشد توي اتاق که اين بار دخترک چشمانش را قاپيد. اما پسر بود انگاري.
- سلام. من نيما هستم.
- ...
- ببين ميدونم که ميتوني حرف بزني. خودم شنيدم آوازتو. چرا امير اينا بهم نگفتن تو دختري؟ اسمت چيه؟
- ...
- خب اگه نميخواي بگي نگو. اما لزومي نداشت که الکي بهم دروغ بگن.
- ماندانا.
- آها اين شد. دوست اميري؟
- نه.
- پس چي؟
- ميشه بري؟
- باشه.
و از اتاق بيرون رفت تا برود. فقط يک دستش توي آستينش بود که دخترک آمد بيرون از اتاق.
- ببين. حقيقتش من از خونمون فرار کردم. به کسي نگو که اينجام... خواهش ميکنم.
- همينجوريشم نميگفتم. حتي به روي امير اينها هم نميآوردم که ديدمت. خوش باشي و خدافظ.
- اينجوري نگو خوش باشي. نميدوني که چمه. من از اونا که فکر ميکني نيستم.
- من فکر خاصي نميکنم. خوش باشي رو هم بنابر عادتم گفتم. منظوري نداشتم. خدافظ.
- خدافظ.
* * *
ادامه دارد...پ.ن: يه توضيح لازم ديدم که بدم. اين نوشته يه خاطره نيست. يه ماجراي ذهنيه. ماجرا هم از قبل توي ذهنم اتفاق افتاده و نيفتاده. هر وقت ميشينم پاي کامپيوتر قوام ميگيره. واسه همين تکهتکه کردنش براي کش دادنش نيست. واسه اينه که مطالب يهو ميان تو ذهنم و به همون سرعت هم غيب ميشن. و در نتيجه وقتي غيب شدن، چارهاي ندارم که يه ادامه دارد بچسبونم به تهش تا دوباره ماجرا بياد سراغم. به هر حال ببخشيد قصدم کشدار کردن نيست. فقط ميخوام بنويسم. همين.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر