۱۳۸۳ دی ۴, جمعه

Weekend

صبح پنجشنبه‌ها یک احساس هیجان‌انگيز کنار سفره صبحانه نشسته است.

عصر پنجشنبه‌ها يک احساس شادی توی خيابان موج می‌خورد.

جمعه‌ها صبح يک احساس ولنگاری توی رختخواب غلت می‌زند.

جمعه‌ها عصر اما يک وزنه سنگين از دل آسمان آويزان است.
رفتم وبلاگ طعم نان خارجی رو بخونم ديدم اثری ازش نيست انگاری از اول وجود نداشته. گفتم شايد آدرسش رو اشتباه تايپ می‌کنم. توی گوگل که گشتم حتی Cache نشده بود! جستجو رسيد به چند تا وبلاگ که توشون نوشته بودن که باران که وبلاگ طعم نان خارجی رو می‌نوشت به خاطر تصادف در کانادا فوت شده! البته هيچ دليل مستندی پيدا نکردم اما هم وبلاگش کلا پاک شده هم از توی اورکات حذف شده. به هر حال خبر نگران‌کننده‌ای هست. اگه کسی اطلاع بيش‌تری داره يه کامنتی چيزی بذاره.

۱۳۸۳ آذر ۲۴, سه‌شنبه

ظهر امروز به حدی جنتلمن شده بودم که در را برای فاحشه‌ای باز کردم تا قانون خانم‌ها مقدم‌ترند، ترک نخورد. تشکرش با چشم‌های گرد باورنکردنی‌تر بود.

شايد سرم به‌خاطر همين درد می‌کند!
آخرين باری که مُردم، از آهسته راه رفتن حوصله‌ام سر رفته بود. آرزو کردم ديگر لاک‌پشت نباشم.

به دنيا که آمدم، کرّه‌ی قشنگی شده بودم که پوستم می‌پريد. به دست و پايم سم‌های کوچکی بود که به درد خاراندن نمی‌خوردند.

پنج سال بعد آرزو کردم بار ديگر به دنيا نيايم. پشتم بدجوری می‌خاريد...

۱۳۸۳ آذر ۱۷, سه‌شنبه

پنجشنبه و جمعه قبل با بچه‌های چلچراغ، مهمون دوستان ساروی و بابلی بوديم. سفر خوبی بود و کلی خوش گذشت. هر چند موقع رفتن جاده هراز بسته بود و مجبور شديم از سمت جاده فيروزکوه بريم و کلی هم به خاطر برف دير رسيديم اما به خاطر اينکه دسته‌جمعی رفته بوديم، گذشت زمان رو احساس نکرديم. شب پنجشبه که رسيديم، رفتيم يه اردوگاه دانش‌آموزی که همچين يه هوا شبيه پادگان و بندهای زندان بود! برای خانوم‌ها و آقايون دو تا از اين سوئيت‌ها رو در نظر گرفته بودن که 10-12 تا تخت دو طبقه داشت و با يه بخاری نفتی گرم می‌شد. با بچه‌ها بساط قليون رو رديف کرديم و نشستيم به صحبت. بعدش هم همه با هم رفتيم يه عروسی که توی يه تالاری بود که همون بغل بود! همچين يه نموره بی‌دعوت! کلی اون شب خنديديم به خاطر چل‌بازی‌های بر و بکس.

فرداش هم که کلی برنامه‌ريزی کرده بودن واسمون و کارگاه‌های آموزشی روزنامه‌نگاری ترتيب داده بودن برامون که آموزش بديم. من هم يه کارگاه داشتم که با عنوان روزنامه‌نگاری الکترونيک تشکيل می‌شد. اون هم در حالی که در مجموع تعداد کسايی که توی کلاس با اينترنت سر و سری داشته باشن از تعداد انگشت‌های دست بالاتر نمی‌رفت! بقيه هم از اينترنت فقط اسمش رو شنيده بودن! حالا من رو در نظر بگيرين که چجوری درباره موتورهای جستجو به جماعت توضيح دادم و راه و روش کسب خبر از طريق اينترنت و وبلاگ رو شرح دادم! وضعيت غذا هم همون وضع غذاهای پادگان بود و بس. در عوض شبش رفتيم يه رستوران سه طبقه به اسم حاج حسن که غذاهاش جداً خوشمزه و حسابی بود. جالبه که این رستوران يه نشريه هم چاپ می‌کنه که به هر حال ابتکار جالبيه. توصيه می‌کنم بهتون که اگه گذارتون به ساری افتاد و گشنه‌تون هم بود به اون جا سر بزنيد و دلی از عزا در بيارين. باقيش هم که برگشت بود تا صبح که ساعت 4 رسيديم تهران و متاسفانه نتونستم برسم به بدرقه دوست عزيزی که برای مدت طولانی می‌رفت پاريس. اين يکی واقعاًحيف شد!

۱۳۸۳ آذر ۱۰, سه‌شنبه

اگه تو هم يه گورخر خال خالی بودی و هيچ‌کی نمی‌شناختت...

اگه تو هم آخرين بازمانده نسلی بودی که منقرض شده بود...

حتما تو هم مثل من افسرده می‌شدی عزيز من!

- گورخرانه‌ها، جلد پنجم، فصل سوم، صفحه 41

۱۳۸۳ آذر ۹, دوشنبه

نمی دونم که اين پست رو واسه چی دارم می‌نويسم. اما نشد که ننويسمش. دست خودم نبود. جريان از اين قراره:

يه روز صبح که مسنجرم رو وا کردم، بين آف‌لاين‌هايی که برام گذاشته بودن، يه پيام عجيب به دستم رسيد. در حقيقت چند تا پيام که در ادامه هم بودن. معلوم نبود فرستنده‌ش واسه کی فرستادتشون که اشتباه رسيده به دست من. جالبه که آی دی طرف هم توی ليست دوستام نبود. تا چند ساعت تو فکرش بودم. دلم نيومد که جواب بدم بهش و بگم که پيام‌هاش اشتباها به دست من رسيده. تمامش رو که سر هم می‌کردی می‌شد اين:

شهرزاد عزيز، شايد خنده‌دار باشه که من باز هم اينجا پيام می‌ذارم بعد از سه سال. هر چند می‌دونم نه تو و نه هيچ‌کس ديگه نمی‌تونه اين‌ها رو بخونه. اما باز هم می‌نويسمشون. چون فکر می‌کنم که می‌خونيشون.

عزيزم. خنده‌داره. اما من هنوز هم به تو فکر می‌کنم. اين همه سال گذشته اما باز هم به تو فکر می‌کنم. شايد به خاطر اينه که تو تنها عشق واقعی من بودی. و همه چيز هم از همين جا شروع شد و همين جا هم پايان گرفت. يادم نمی‌ره هيچ‌وقت مسيج‌های پرمحبتت رو و وقت‌هايی رو که باهام صحبت می‌کردی. هنوز هم دلم می‌گيره. هنوز هم دلم برات تنگ می‌شه. بعد اين همه سال...

اه... زندگی لعنتی...

بعد از تو سعی کردم که فراموشت کنم. دخترهای زيادی اومدن توی زندگيم. بد و خوب. اما هيچ کدومشون تو نشدن برام. هيچ کدوم.

می‌بوسمت شهرزاد جون... روحت شاد عزيزم... عشق من! سلام!

۱۳۸۳ آذر ۸, یکشنبه

چيزه

1- يکی اين که من موندم چرا بعضی‌ها اينقدر پول دارن که نمی‌دونن باهاش چی‌کار کنن؟ طرف لخت شده ديدم يه طرفش رو همچين خالکوبی کرده مثه لباس. از روی بازوهاش تا روی شونه‌هاش و از اون جا تا نصف قفسه سينه‌ش خالکوبی يا به قول خودش تتو بود. يه چيزی شبيه يه نيم تنه زرهی بود طرحش. توی تايلند کوبيده بودش. به پول اين جا نزديک 5 ميليون تومن بالاش داده بود.

2- دومی‌ش هم اين که يه دستگاهی ديدم دست يکی ديگه که اندازه موبايل بود. از اين دستگاه‌ها که شبيه باتوم‌های برقی هستن. يه دکمه داشت روش که وقتی فشارش می دادی، بين دو تا ميله يه برق با فشار بالا جرقه می‌زد. اگه به يه جايی‌ت می خورد، همچين شوک بهت می داد که چند دقيقه گيج و منگ بودی. وسيله جالبی بود برای دفاع. اما حيف که اگه دست نااهلش باشه به جای دفاع می‌شه وسيله حمله و بی‌جنبه‌بازی‌های دعوا و اينا. به نظرم بايد غيرمجاز باشه حملش اما چرا دست بضی‌هاست نمی‌دونم!

3- تعريف اين فيلم اسکندر يا به قولی Alexander که درباره زندگی اسکندر مقدونی ساخته شده و در حال حاضر تبليغاتش توی ماهواره داره پخش می‌شه و در بعضی از کشورها روی پرده‌ست رو اخيرا چند جايي شنيدم. از بازيگرهای معروفش آنتونی هاپکيز و آنجليا جولی رو می‌شه نام برد. من که فيلم رو نديدم اما يکی از دوستام که توی تورنتو ديده، کلی حرص خورده. از قرار معلوم توش بدجوری درباره ايرونی‌ها بد گفتن و از اون‌ها چهره بدی ساختن. حالا فيلم رو که ديدم بيش‌تر درباره‌ش می‌نويسم. البته چيز عجيبی نيست. وقتی تموم دنيا به‌جز بورکينافاسو و اوگاندا باهات بد باشن، نتيجه‌ش هم می‌شه اين که فيلم‌های اين مدلی درباره‌ت بسازن. حيف که صنعت فيلم اين کشورهای دوست زياد پيشرفته نيست، اگه نه چه فيلم‌های خوب خوبی ساخته می‌شد برامون.

4- اين بمب گوگلی‌مونم که ترکيد به مبارکی ميمنت. حالا ببينيم صدای انفجارش به جز رسانه‌های داخلی به خارجی‌هاشم می‌رسه يا نه؟ فعلا به افتخار خودمون هيبيب... هورا!

۱۳۸۳ آذر ۲, دوشنبه

ای مرغ‌های آخته به سيخ‌های ساندويچی سر کوچه‌مان

آيا سرتان گيج نمی‌رود صبح تا شب روی گريل؟

- کتاب آشپزی آسان، سرود پنجم، صفحه 125

۱۳۸۳ آبان ۳۰, شنبه

من هرگز نمی‌توانم

شاخه‌های قرمز را

در قوسی گاه به گاهش

از نگاهی نه چندان بعيد

بيرون کنم...

آنگاه که گَردهای نورانی

چشمانش را چون اخگر

می‌رقصاندند...

و می‌پيچيدند

به جای دستانم

بر تکان‌هايی منظم!

هر چه باشد

من قاعده رقصيدن نمی‌دانم

آنقدر که

زبانه‌های نامنظم آتش می‌دانند

و آهنگ‌ها

نسيمی هستند

که رشته‌های تنيده

از سر تا به پايت را می‌نوازند

و بی‌اختيار

مرتعش می‌شوی

و ارتفاع می‌گيری

با هر تواتُرَش...

و هرگز به انتها نمی‌رسد

اين بخش

از دنيای تو

حتی اگر اکنون

در اين دنيا نباشی

۱۳۸۳ آبان ۲۲, جمعه

امروز توی خيابون ديدم که چند تا بيلبورد هست که در ديد اول به نظر می‌رسه تبليغاتيه. چون روش پر بود از آرم‌هايی از قبيل کوکاکولا، فانتا، اسپرايت، اينتل، آی‌.بی‌.ام، تامی، نستله و کلی مارک معروف ديگه. اما جريان اين بيلبوردها، تحريم کالاهايی بود که از حاميان اسرائيل هستن. خب البته من تا حالا سند و مدرکی رو روی اينترنت پيدا نکردم که بگه اين شرکت‌ها صهيونيستين، اما دوس دارم بدونم مارک CPU کامپيوترهای NGOی حامی اين بيلبورد چيه؟ فرضا Intel نيست؟

۱۳۸۳ آبان ۲۱, پنجشنبه

چند وقته با پسرعمه‌م می‌ريم يه جا ورزش می‌کنيم که پاتوق از ما بهترانه. حالا بماند که چطور شده می‌ريم اونجا! همه چيز يه طرف، ماشينايی که اون‌جا می‌بينيم يه طرف. ديدن بنز مدل 2005 ديگه برامون عادی شده! چند روز پيش يه ماشين عجيب غريب ديديم جلوی اون‌جا. گفتم ضايعه که از نزديک برم مارکشو ببينم. از پسر عمه‌م پرسیدم، فلانی اين چه مارکيه؟ گفتم به نظرم پورشه‌ست. گفتم تو از کجا می‌دونی؟ گفت سوارش شدم قبلا. خيلی ماشين توپيه. فقط تو سرعت‌های بالا، سر پيچ کنترلش مشکله. گفتم چرا خالی می‌بندی بابا تو هم که مثل من گواهينامه نداری! گفت بابا جان منظورم توی Need For Speed بود!

۱۳۸۳ آبان ۱۷, یکشنبه

پلکان جلوی در

يکی از آهنگ‌هايی رو که خيلی دوست دارم، اسمش Doorsteps هست و از آلبوم Hi-Fi high lights down low يه گروه فنلانديه به نام Lodger. انيميشن اين آهنگ رو که يکی از به‌ترين انيميشن‌های فلاش در سال گذشته بوده، چند وقت پيش به طور اتفاقی توی اينترنت ديده بودم. يکی از دوستای خوبم که توی تورنتو هست، اين آلبوم رو برام خريد که اتفاقا به جز توی سايتش هيچ کجای ديگه فروش نمی‌ره. امروز در حالی که بسته پستی‌م وا شده بود، به دستم رسيد. باز جای شکرش باقيه که بلايی سر سی دی نياورده بودن! متن اين آهنگ رو اينجا می‌ذارم و لينک انيميشنش رو هم که اين بالا گذاشتم. حالشو ببرين يه کم.



Doorsteps

smoking cigarettes at your doorsteps looking like i don't care

lying to act younger but i'm four years older

red stripes hanging on your hair

i'm no good for you and you know it too

there's a limit to what nature can do

getting stoned getting fat in your rented flat staring at the TV screen

sweating cold turkey in a funny hat

most annoying show yuou've ever seen

smoking cigarettes at your doorsteps sticking here like glue

another one aimless fight

no one's got the right to turn your pink world blue

۱۳۸۳ آبان ۱۳, چهارشنبه

بوش > کری

فارنهايت 11/9، فجايع جنگ عراق و هزار و يک کار اشتباه بوش باعث نشد که مردم آمريکا اون رو نسبت به کری ترجيح ندن! در حالی‌که خيلی از نظرسنجی‌ها نشون می‌داد که قشر روشنفکر آمريکا تونستند با آرای خودشون بوش رو کنار بزنن، نتيجه چيز ديگه‌ای رو رقم زد. درصد زيادی از مردم آمريکا به بوش رای دادن و چهار سال ديگه اون رو در کاخ سفيد باقی گذاشتن تا هر کاری که دلش می‌خواد بکنه. من فکر می‌کنم بيش‌ترين عواقب متوجه ايران بشه. شايد واسه همين هم بود که ايرانی‌ها مرتبا نتايج انتخابات آمريکا رو پيگيری می‌کردن. تعداد زيادی از ايرانی‌ها اخبار انتخابات و شمارش آرای اون رو لحظه به لحظه دنبال می‌کردن و نسبت بهش حساس بودن. اصولا طرفدارهای ایرانی کری معتقد بودن که با روی کار اومدن اون باب مذاکره با اصلاح‌طلب‌های ايران باز می‌شه و طرفدارهای بوش هم دو دسته بودن، يه عده‌شون عقيده داشتن که با سر کار اومدن مجدد بوش، تکليف ايران يکسره می‌شه و عده ديگه‌ای معتقد بودن که اين چهار سال دوم برای به نتيجه رسيدن سياست‌های بوش لازمه. در عين حال بوش تونست با اختلاف اندکی ببره. اين مساله نشون می‌ده عموم مردم آمريکا چقدر ساده فکر می‌کنن و حرف‌های روشنفکری زياد به مذاقشون آشنا نيست. کافيه فقط يکی مثل بوش داشته باشن تا فکر کنن قدرتمندن. مدت‌ها پيش با مقايسه فيلمای اروپايی و آمريکايی به اين نتيجه رسيده بودم که آمريکايی‌ها اصولا خيلی از لحاظ دينی مقيدترن. و انتخاب مجدد بوش شديدا مذهبی، کاملا اين موضوع رو تاييد می‌کنه. رئيس جمهوری که در بعضی از وزارت‌خونه‌های دولتش، مراسم دعای قبل از شروع کار انجام می‌شه.

حالا بايد موند و ديد که بوش و سنای جمهوريخواه، اگه تا چند وقت ديگه با رئيس‌جمهور و مجلس محافظه‌کار ايران مواجه بشن، چه اتفاقی ميفته!

۱۳۸۳ آبان ۹, شنبه

باز هم بی‌شير و باز هم بی‌شکر

تئاتر بی‌شير و شکر (کاری از گروه تئاتر پرچين) را برای سومين بار بود که عصر پنجشنبه می‌ديدم. اولين بارش در جشنواره تئاتر فجر گذشته بود و دومين بارش تمرينش را. اما آخرين باری که به تماشايش رفتم، وسوسه شدم که چند خطی درباره آن بنويسم.

روايت بی‌شير و شکر روايتی امروزی از زندگی مردم امروز است که در مکانی مانند کافی‌شاپ شکل می‌گيرد. اين‌طور که پيداست، داستان بی‌شير و شکر قصد ندارد تا همه قشرها را در کنار هم گرد آورد. داستان اين نمايش‌نامه هم از نمادهايی تشکيل شده است که تماشاگر را وادار می‌کند که به دنبال نشانه‌های خود به اپيزودهای متعددش سرک بکشاند. جدا از روال عادی داستان که خوب پرداخت شده است، بی‌شير و شکر می‌توانست کوتاه‌تر از اين باشد. به نظر می‌رسد که نويسنده به راحتی می‌توانسته بخش‌هايی از اپيزودهای متعدد ٱن را حذف کند بدون آن که به بدنه داستان لطمه‌ای وارد نمايد. برای مثال اپيزود آخر بسيار طولانی شده و تاکيد در به رخ کشيدن نشانه‌هايی که راميار درويش (با بازی فرهنگ ملک) نزد دخترانی که اغفال کرده تا اين حد ضروری به نظر نمی‌رسيد. اپيزود لات‌ها هم می توانست کوتاه‌تر از اين باشد، هرچند بازی استادانه افشين هاشمی و بيان طنز خاص و لهجه قوچانی‌اش، اپيزود مفرحی را برای تماشاگران به ارمغان می‌آورد اما وجود شعری در اين اپيزود که با اجرای مبارک (مهرداد ضيايی) و همراهی ترجيع‌بندگونه لات‌ها (من نمی‌شکنم) به يک‌باره روند دردناک روايت را به هم می‌پيچد و اندکی بيننده را از درگيری با حس دريافتی‌اش جدا می‌سازد.

جدا از متن نمايشنامه، بازی‌ها نسبت به اجرای جشنواره بسيار روان‌تر و پخته‌تر شده است و اين تغيير را می‌توان در تمامی قسمت‌های نمايش مشاهده کرد به جز اپيزود آخر و جمع سه نفره دختران که آهنگی کش‌دار پيدا کرده و اندوهی مصنوعی و اغراق‌شده و در نتيجه خسته‌کننده را نمايش می‌دهد و چند مورد خاص ديگر که به نظر می‌رسد برخی از بازيگران به علت چند نقشی بودن نتوانسته‌اند از نقش قبلی خود دل بکنند. از موارد ديگر می توان به بازی مقبول علاء محسنی و مهرداد ضيايی اشاره کرد که در نقش خود به خوبی جا باز کرده‌اند. آزاده صمدی، فرهنگ ملک، مهدی پاکدل نسبت به اجرای جشنواره‌ای اين نمايش بسيار به‌تر و پخته‌تر عمل می‌کنند.

بی‌شير و شکل در کل از جمله نمايش‌نامه‌هايی است که قطعا به ديدنش می‌ارزد و کم‌تر تماشاگری در طول نمايش، زمان طولانی آن را حس خواهد کرد.

۱۳۸۳ آبان ۷, پنجشنبه

يه زن (حالا چه فرقی می‌کنه، يه دختر) می‌تونه تو چند دقيقه مسافرتت رو به هم بزنه، حتی اگه زن تو نباشه. کافيه زن همسفرت باشه. يه زن می‌تونه تو رو وادار کنه به جای اين فيلم، اون فيلمو ببينی، حتی اگه رفيقت نباشه. يه زن می‌تونه ساعت ورزش کردنت رو تغيير بده، حتی اگه دوست‌دختر پارتنر ورزشت باشه. هی اصلا يادم نبود يه زن می‌تونه تخت جمشيد رو آتيش بزنه يا حتی از اون هم بالاتر آدم و شونصد ميليارد نسل بعدشو از بهشت بندازه تو زمين.

گرچه من زمين رو دوست دارم، جنس لطيف رو هم ايضا، اما خداييش حوری‌های بهشتی يه چيز ديگه‌ن. همچين يه نموره وظيفه‌شون مشخص‌تره، ادا اصول ندارن، روی اعصابت هم اسکيت نمی‌رن.

آخيش... يه کم سبک شدم!

۱۳۸۳ آبان ۲, شنبه

بی شير و شکر

عصر جمعه، چند ساعتی به ديدن تمرين نمايشنامه بی شير و شکر گذشت که اتفاقا از معدود تئاترهايی بود که توی جشنواره تئاتر سال قبل ديده بودمش. يه نمايشنامه چند اپيزودی به کارگردانی حميد امجد و مهرداد ضيايی که چند تا از دوستان و آشناهام هم توش بازی می‌کنن. داستان اين نمايش توی يه کافی شاپ امروزی می‌گذره. اين نمايشنامه در تالار قشقايی تئاتر شهر از همين يکشنبه (فردا) اجراش رو شروع می‌کنه و بهتون جدا توصيه می‌کنم که ببينيدش. اخبار و اطلاعات مربوط به گروه تئاتر پرچين و اين نمايش رو می‌تونين توی سايت اختصاصی اين گروه مشاهده کنين که از قضا افتخار طراحی و ميزبانيش با خودمون بوده.



پی‌نوشت:

عکس‌ها (آرش عاشوری):

۱- سری اول

۲- سری دوم

مطالب:

پرستو دوکوهکی

حمیدرضا نصيری

۱۳۸۳ مهر ۲۵, شنبه

می‌دونی چیه؟ فصل واقعاً داره عوض می‌شه نه اسماً. اینو می‌شه از لباس‌های تا‌به‌تای مردم فهميد. از اينکه بعضی‌هاشون پولوور پوشيدن و بعضی‌ها هنوز از لباس آستين‌کوتاه دل نمی‌کنن. از روپوش مدرسه بچه‌ها. از بوی حلیم. از لرز سر شب. از سرماخوردگی‌های بروبچه‌ها. از افسردگی‌های مختص فصل پاييز. ترافيک سنگين تهرون که اين روزها سنگين‌تر هم می‌شه. روزهايی که زودتر از هميشه می‌رن و شب‌هايی که زودتر از هميشه می‌رسن. يه چيز ديگه هم هست. لباسای رنگارنگ و جورواجور که هميشه توی نيمه دوم سال ويترين بوتيک‌ها رو متنوع می‌کنه. اين يکی واقعاً دوست‌داشتنيه. نيست؟

۱۳۸۳ مهر ۲۴, جمعه

بندِ نخستِ ديمه‌ی نخستِ "زندگينامه‌ی نورهود العصيان الاهيجی"

چنين گويد "ابن نظام الدين نورهود العصيان الاهيجی تاب الله عنه" که من مردی دبيرپيشه بودم از گروه مهندسين در گيلان زمين، و به کار تعليم سرگرم بودم و چندگاهي در آن پيشه کارپردازی نموده در ميان نزديکان آوازه‌ای يافته بودم‌. در سيف سال يک هزار سی‌سد و هفتاد و هشت (1378) که کار بر من سخت آمد از لاهیجان برفتم که هر نيازمندی که در آن روز خواهند خداوند والا و پاک روا کند. به طهران رفتم و دو خاست نماز بکردم و نيازمندی خواستم تا خدای والا و خجسته مرا توانگری دهد‌. چون به پايتخت آمدم گروهی در کار طراحی و ميزبانی سايت ديدم‌. آن هنگام، به مـُروا گرفتم و با خود گفتم: خدای خجسته و والا نيازمندی مرا روا کرد‌.

- بی‌خيال بابا جان!!

۱۳۸۳ مهر ۱۹, یکشنبه

حالم بده به گمونم. چرا؟ نمی‌دونم حقيقتش. شايدم می‌دونم نمی‌خوام بگم حتی به خودم. احساس می‌کنم همه چيز قاطی پاطی شده. هيچ چيز سر جای خودش نيست. وقتی که فکر می‌کنی يه کاری رو شروع کردی و حالا پا در هوايی. موندی وسط يه دو راهی. از يه طرف همه چيز داره می‌ره رو به جلو از طرف ديگه احساس می‌کنی که اونايی که بايد جدی باشن و همراهت، نيستن. شايد هم احتياجی به جدی بودن ندارن، چون کارا خلاصه پيش می‌ره حالا بد يا خوب. اصلا نمی‌دونم قراره يه روزی درست بشه يا نه؟ يا شايد هم قراره همين وضع بمونه! اگه اينجوری باشه مسلما ادامه‌ش کار مزخرفيه. جلوی کار اشتباه رو بايد زود گرفت. می‌دونم نوشتن اينا هم فايده نداره. شايد فقط يه جور سبک کردن دل باشه که خيلی سنگين شده اين روزا. شايدم تاثير بذاره. البته بعيد می‌دونم اصلا مهم باشه واسه کسی که بايد باشه.

۱۳۸۳ مهر ۱۵, چهارشنبه

شب خيلی خوبی بود ديشب. يکی از بچه‌های دانشگاهمون زد به سرش و تصميم گرفت که بعد از 6-7 سال از فارغ‌التحصيلی يه تعداد رو جمع کنه دور هم. اين بود که ديشب رفتيم خونه‌ش. يه تعدادی از بچه‌ها رو که ديدم واقعا خوشحال شدم. يه تعدادی‌شون رو هم که اگه نمی‌ديدم از نزديک از حافظه‌م پاک می‌شدن. خيلی جالبه دوستايی رو ببينی که قبلا کنار هم می‌نشستين و حالا هر کدومشون يه کاره‌ای شدن. يه تعدادی ازدواج کرده بودن و با زن يا شوهرشون اومده بودن. خلاصه به حد فجيعی خوش گذرونديم. قرار شد هر چند وقت يه بار تکرار کنيم اين دور هم جمع شدن‌ها رو. تا ببينيم چی پيش مياد.

۱۳۸۳ مهر ۱۱, شنبه

يک مشت پسر و دختر شرور و شلوغ بودند که از اتوبوس پياده می‌شدند در ارتفاعات سبز و مه‌گرفته اسالم. وقتی رسيدند به کلبه‌ای که سقفش پر از تکه‌های پوست درخت بود، رضا يادش آمد که کليد را جا گذاشته است. روی سقف دريچه کوچکی بود که يک پسربچه محلی به زور خودش را وارد کرد و در را از پشت باز کرد. يکی از دخترها از توی کيفش پانصد تومانی تانشده‌ای را درآورد و به پسربچه داد:

- بيا... اينو بگير واسه خودت شوکولات بخر.

پسرک خوشحال و متعجب از اين‌ که مقدار زيادی پول دارد به سمت پايين دره دويد. عصر که برگشته بود و دور و برم می‌پلکيد، بی‌هوا پرسيد:

- ببخشيد آقا! شوکولات چيه؟

۱۳۸۳ مهر ۸, چهارشنبه

ابرها عطسه می‌کنند

هوا بوی پوست پرتقال می‌دهد

زمان زايمان فصل‌ها

آ ر ا م

آ ر ا م

می‌رسد

کسی چه می‌داند

قارقار کلاغان

شايد از سرخوشی‌ست

شايد هم می‌گويند

درد درد

شايد هم

عافيت باشد

...

سلام بر برگ

که در ابتدای بوی خاک

برای مراسم تدفين شبانه‌اش

آماده می‌شود

و اسکلتش روزی بيش

نمی‌ماند

۱۳۸۳ شهریور ۳۰, دوشنبه

همه بيماريم

بعضی شب‌ها سياه‌ترند از شب‌های ديگر. خيلی سياه‌تر. انگار که يک مايع سياه و غليط را پخش کرده باشند توی هوا. يک مايع سياه که با افسردگی خاصی معجون شده باشد.

- باز هم که داری سياه می‌نويسی!

دخترک کنار دستيم توی ماشين با عشوه خاصی از دوست پسرش خداحافظی مب‌کند و ماشين راه می‌افتد به سمت آزادی.

- آقا ممکنه دستتون رو کنارتر بکشيد؟

لعنتی! دستم حداقل يک وجب فاصله دارد با او. هر دست‌انداز را هم که رد می‌کنی خودش را نزديک‌تر می‌کند و با حالت خاصی يک «نچ» پرتاب می‌کند به سمت اعصابم.

- علی سلطان! دورت بگردم!

مينی‌بوس‌های لبريز از پسران افسارگسيخته که با جيغ و ويغ ساعات انتهايی شب را به تشويق تيم محبوبشان در خيابان می‌گذرانند تا برای رهگذران جلب توجه کنند.

- برادر کوچيکمه! دوسش دارم! نيازی ندارم به دوست پسر! باهاش رابطه دارم! همين ارضام می‌کنه!

در گوشه و کنار اين شهر چه روابطی ايجاد شده است تازگی‌ها! هر چقدر سعی می‌کنم با افکارشان کنار بيایم، نمی‌شود. آمار آدم‌های لزبين و گی خيلی سريع‌تر از آن چه فکرش را بکنی در حال افزايش است. يکی با افتخار می‌گويد که فتيش هست و پول داده تا وسايلش را از دبی بياورند. ضربدريش را اصلا درک نمی‌کنم. انگار يک جور بيماری جنسی دارد زير پوست شهر نفوذ می‌کند. شايد همه دچار بيماری‌های روانی شده‌ايم و اين روان‌پريشی‌ها دارد از زخم بعضی‌ها اينگونه سر باز می‌کند. از يکی اين گونه و از ديگری تجاوز به 29 پسر بچه و به همين سادگی پيچيده شدن طومار زندگی‌شان. مجلس‌مان دارد درباره حجاب تصميم می‌گيرد. پليس‌مان نگرانيش چيز ديگری‌ست. جای ديگر بلاگرها و روزنامه‌نگاران و هنرمندان دستگير می‌شوند. لابد بيجه‌ی قاتل اول به جشن خانه سينما رفته و بعدش هم سايت‌های سکسی ديده و نهايتا شهوتش غليان کرده و يک سال و نيم جنايت می‌کرده است!

هنوز بوی آش شله قلمکار ميدان انقلاب توی ذهنم بالا و پايين می‌رود. صدای فحش زنی که از تلفن عمومی به همجنس ديگرش فحش می‌دهد قاطی شده با موسيقی‌ای که توی پخش ماشين مسافرکش مدام عربده می‌زند.

سياه ننويسم! نفسم را هم دارم بالا می‌آورم. تقصير کسی نيست. آسمان امشب سياه‌تر از شب‌های ديگر است.

۱۳۸۳ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

ای نوزده سالگانی که به تازگی خودتان را کشف کرده‌ايد، بدانيد و آگاه باشيد که من ده سال پيش از اين کشف شدم. پس ايمان بياوريد به آغاز فصل اسب!

۱۳۸۳ شهریور ۲۱, شنبه

امروز يکی دنبال دستش می‌گردد

ديروز شايد دنبال زبانش

فردا شايد عقلش را بجويد از روی ناچاری

و بخندد بر هر آنچه که بر باد نوشتند

۱۳۸۳ شهریور ۱۴, شنبه

خيلی وقته که اينجا درباره زندگی روزمره ننوشتم! يه جورايی انگار لج کردم که انگار زياد ادبی شده حالا. خب آخه چی بنويسم؟ اينکه دو روز آخر دو هفته قبل رو با بچه‌های چلچراغ رفته بوديم سمنان؟ يا اينکه آخر هفته قبل رو رفته بودم شمال؟ يا چی؟ اينکه کار طراحی فلان سايت و بهمان سايت تموم شده؟ اينکه چند هفته پيش موقع ورزش خوردم زمين و 4-5 تا زخم اسفبار رو دستم به دنيا اومد؟ خب اينا به چه دردتون می‌خوره؟ آها چطوره تحليل سياسی-اجتماعی داشته باشم. اينکه به نظر من بوش برنده انتخابات رياست جمهوری آمريکا می‌شه يا کری؟ چطوره؟ به نظر من که مزخرفه! اصلا اينا رو نخونين بهتره. شايد من اصلا حالم خوب نيست. دارم اراجيف می‌بافم.

اينم مثلا يه پست وبلاگيه!

لعنتی!

۱۳۸۳ شهریور ۶, جمعه

آفرينش

داستان اين طور شروع شد. يکی بود، يکی نبود. از اولش هم کسی نبود. اين را از ابتدا ميدانستیم. همه چیز از وسط شروع شد. به خود آمديم و ديديم اين وسط ايستاده‌ايم. ميان يک محيط سيال و خالی. چند چيز فلزی و تيره هم دور و برمان را گرفته بودند. و ما اينگونه آفريده شديم. از بلندی مجهولی افتاديم در آغوش اين سياه‌مست تا با ما برقصد بی‌آنکه ما رقصش را بلد باشيم. داستان اما تمام نشده است هنوز. مانند يک صفحه که توی سینی گرامافون بگردد رقصمان تکرار می‌شود. گاهی گير می‌کند و تمام محيطش تکرار می‌شود. گاهی هم در محيطش گير گرده و مدام تکه‌ای از آهنگش را تکرار می‌کند و ما دوباره می‌بينيم که هنوز هم کسی نيست. هنوز چيزی يا حتی چيزکی شروع نشده!

۱۳۸۳ مرداد ۲۵, یکشنبه

لبريز از هماغوشی

بر بستر خود

سال‌هاست

در درد خود پيچيده‌ای

و زخم‌هایی عميق‌تر می‌طلبی

تا به يادت بماند

صورتک‌هایی وهم‌آلود را

که تو را به تباهی کشيده‌اند

تا به يادت بماند

تبار بی‌ستون‌شان را

سال‌هاست که شبگردی می‌کنی

و طراوتت را خرامان

به ناخريداران می‌سپاری

به نامحرمان بی‌مرهم

هر دو می‌دانيم

کثافت پيوند را محکم‌تر می‌کند

هيچ گندی مشاممان را نمی‌آزارد

حال که بسترم پذيرای توست

۱۳۸۳ مرداد ۲۱, چهارشنبه

خط‌خطی

خونه‌ی لاهيجان‌مون توی يه کوچه بود. پشت به پشت يه خونه داده بود که اون طرف اون خونه هم يه کوچه ديگه‌ بود. يعنی دو تا کوچه موازی هم. کوچه ما بن‌بست بود و اون يکی نه.بين اين دو تا کوچه يه کوچه باريکی بود که هيچکی به رسميت نمی‌شناختش به جز ما بچه‌ها. يه کوچه باريک و پيچ در پيچ و بدقواره که اسم هم نداشت!

يه کوچه که واسه عبور لوله فاضلاب شهرداری ساخته بودنش. واسه همين هم کفش صاف و صوف نبود. نيم دايره بود بيش‌تر جاهاش. انگار اولش لوله فاضلاب بود بعد خونه‌ها رو که دو رو برش ساختن، شد کوچه. يه کوچه بود که فقط يه در اولش بود که مال خونه‌ی نبشی بود. اونم خيلی نزديک به سر کوچه بود. اصلا شايد اسمش کوچه نبود اما هر چی که بود به هيچ دردی نمی‌خورد به جز اين که ميون‌بر باشه و راه‌مون رو کوتاه کنه. که مثلا بريم به بچه‌های اون کوچه سر بزنيم. که مثلا بريم به مدرسه‌مون که اون‌ور اون يکی کوچه بود. که مثلا وقتی وسط بازی حال نداشتيم که بريم خونه‌مون دستشويی، بريم اون تو و توی پيچ و خمش خودمون رو راحت کنيم. که مثلا با دخترای کوچه‌مون بريم اون تو و دزدکی درباره همديگه کنجکاوی کنيم. که مثلا وقتی بزر‌گ‌تر شديم روی در و ديوارش واسه دخترايی که با ما قد کشيدن و تغيير کردن، پيغام پسغام بنويسيم. برای ما مثل يه شاه‌راه حياتی بود!

امسال عيد که سر زدم به اون‌جا ديدم که اون طرفش رو بستن.

انگاری که راه نفسم رو بسته بودن!

۱۳۸۳ مرداد ۸, پنجشنبه

همه دارن حل می‌شن. توی يه حلال ناشناخته.

من اما دارم فرسوده می‌شم. ساييدگی رو کاملا حس می‌کنم. گوشه‌هام داره گرد می‌شه. سخته اما دارم عادت می‌کنم. يه وقتی حسش بود که يه گوشه‌م رو بشکنم و از يکنواختی بيام بيرون. ولی حالا شايد جراتم رو از دست دادم. آره... انگاری دارم فرسوده می‌شم.

۱۳۸۳ مرداد ۳, شنبه

حکايت خوابيدن مر سامان را

صبح تا ظهرش هميشه خواب بود

نصف شب بيدار چون شبتاب بود

آخر هفته هميشه مست بود

مال دنيا پيش چشمش پست بود

شيشکی از ديد او چون گوز بود

شام تيره نزد او چون روز بود

سايز کاليبرش همی هشتاد بود

در تقلب ياورش استاد بود

کاسه صبرم کمی لبريز شد

آسفالت طاقتم هم ليز شد

گفتمش خروار کار انباشته

بدرويم آن فکرهای کاشته

کاسه‌ای از آب پيشم رنده کرد

باز هم عصيان را شرمنده کرد

يک دو روزی ظهر خود بی‌خواب کرد

بعد آن سامان فکری ناب کرد

صبح گشت و او هوای خواب کرد

اين دل شوريده را بی‌تاب کرد

کون لق خواب‌های بنده کرد

خواب دائم بهر خود پاينده کرد

مرگ موشی خورد، بعدش خواب شد

باعث آرامش اعصاب شد



۱۳۸۳ تیر ۳۰, سه‌شنبه

خط‌خطی

دو تا خط موازی بودن که خیلی سعی می‌کردن به هم برسن! انگار يه روزی به هم رسیدن. البته من نديدما. فقط شنيدم که رسيدن. يه جايی حول و حوش بی‌نهایت انگاری! شنيدم که الآن پشيمونن! تصميم گرفتن که از هم جدا بشن. حالا مشکلشون اينه که توی مرام خط‌خطی اين کار يه جورايی حرومه! خدا بهشون صبر بده!



۱۳۸۳ تیر ۲۴, چهارشنبه

آنگاه که چشمان سرخت تو را می‌نگرند

آنگاه که سکه‌ها‌ شير و خط ندارند

آنگاه که حشرات می‌جوندت

آنگاه که زير فشار نيکوتينی خونت له می‌شوی

خواهی مرد

برگرد به سال صفر

و از نو متولد شو

و باز بمير

و باز برگرد

۱۳۸۳ تیر ۱۷, چهارشنبه

اين روزها حتی به گربه روی حصار هم حسوديم می‌شود. شکمی دارد که خيلی راحت پرش می‌کند. تمام زمين ملک شخصی اوست و گاهی چنان نگاهت می‌کند که نمی‌توانی بگويی تو را برای زندگيت به تمسخر نگرفته.

۱۳۸۳ تیر ۸, دوشنبه

مینی مالی خولی

کمی بالاتر يک رديف جوجه اردک می‌خواستند از عرض خيابان رد شوند... کند و باحوصله... اتوموبيلی افسارگسيخته از روی رديفشان رد شد و خط ممتدشان را نقطه‌چين کرد... جوجه‌ها با روده‌های برادر يا شايد هم خواهر لهيده‌شان سرگرم بودند. طفلی کنار خيابان گريه می‌کرد. مادرش آشفته دستانش را کشيد و برد!

۱۳۸۳ تیر ۳, چهارشنبه

۱۳۸۳ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

.

برای تفريح کردن بايد پول داشت...

برای پول داشتن بايد کار کرد...

برای کار کردن بايد وقت داشت...

برای وقت داشتن نبايد تفريح کرد!

يه دايره بسته‌ست نه؟ شايد هم يه جور بيضی. فقط با اين تفاوت که مقدار خروجی هر مرحله با ورودی مرحله بعد تناسب نداره. اون وقته که آدم با وجود اين پارادوکس ممکنه گه‌گيجه عميقی بگيره. اون وقته که ممکنه ساعت دو شب زيرسيگاريت رو به جای خالی کردن توی سطل زباله، خالی کنی توی ظرف ماست و حسابی به تضاد رنگ سياه و سفيد بخندی. اون وقته که بعيد نيست توی لذت گوش کردن يه موسيقی قشنگ عبری پشه‌های دور و برت رو، روی مونيتور به شکل مگسک ماوس ببينی.

۱۳۸۳ خرداد ۲۳, شنبه

ثلث دوم

كلاس عربی... دوم راهنمايی... خانم مكی... ما سر كلاسيم. مريم ميز اول است. با دو نفر ديگر كه می‌گوييم نوچه‌های مريمند. نيمكت ها سه نفره است. من، سارا و دوستم -كه اين روزها حالش خوب نيست- رديف يكی مانده به آخريم. روزهای محرم است و عشق و عاشقی و قصه‌ها از دعوای پسرهای محل سر بلند كردن علم.

چند ماهی است كه بزرگتر شده‌ايم. ۱۲سال و نيمه‌ايم. دوست داريم بدانيم كه بقيه هم بالغ شده‌اند يا نه و دوست داريم به دروغ بالغ‌شدن خودمان را انكار كنيم. حتی پيش مادربزرگ حتی پيش مردودی‌ها كه اطلاعات وحشتناكی دارند از همه چيز و حتی روی ديوارهای توالت نقاشی‌های بد كشيده‌اند...

ادامه مطلب زيبای بابونه رو از اينجا بخونين.

۱۳۸۳ خرداد ۲۰, چهارشنبه

فراموش‌شده

جشن مزخرفی بود!

من و آدم‌برفی با هم رفته بوديم به ميهمانی تولد آدم‌آهنی‌ها. مترسک هم با دوست‌دخترش عروسک آمده بود. بعضی از اين عروسک‌ها زيادی عجيبند. معلوم نيست چطور قيافه کسی مثل مترسک را تحمل می‌کند. يک عکس دست‌جمعی هم کنار باباآدم توی باغشان گرفتيم که فکر کنم موقع عکس گرفتن چشمانم بسته بود. اين دوقلوهای آدم‌آهنی هم ديگر شورش را درآورده‌اند. تقليد صدايشان برای شيرين‌کاری خيلی لوس و بی‌مزه بود. اصلا حيف من آدم فضايی نيست که وقتم را با اين موجودات عقب‌مانده می‌گذرانم؟ چاره‌ای نيست! کسی که روی زمين جا بماند به‌خاطر زرق و برقش و با هم‌نوعانش برنگردد به کره خودش، حقش است با همين موجودات نشست و برخاست کند.

۱۳۸۳ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

آگهی فروش در نيازمندی‌های روزنامه همشهری

پنجشنبه 7 خرداد 1383

2 عدد قناری زنگی بخوان

1 سر و رسمی و بلند

با صدايی باز و آماده جفت

تلفن:.............
فصل جفت‌گيری مگس‌هاست... و نيک آنکه مگس‌ حشره‌ای‌ست که با مشکل تعدد زوجين روبرو نيست!

۱۳۸۳ خرداد ۹, شنبه

نشسته بوديم و داشتيم فيلم 21 گرم رو نگاه می‌کرديم که يهو همه چيز شروع کرد به لرزيدن. می‌گن که خونه‌های اکباتان طوری ساخته شده که زلزله‌ها رو خوب رد می‌کنه. اما همه چيز باز هم طوری لرزيد که همه مردم از خونه‌هاشون ريختن بيرون. هممون می‌دونيم که اگه تهران توی اين وضعيت دچار زلزله بشه، بزرگ‌ترين فاجعه‌ در تاريخ زلزله اتفاق ميفته. اما هنوز هم خونه‌های پوست پيازی ساخته می‌شن. هنوز هم وقتی يه زلزله مياد خطوط مخابراتی و وضعيت اطلاع‌رسانی و امداد دچار اختلال می‌شن و نزديک به صد در صد از کار ميفتن. هنوز هم مسؤولين دارن شعار می‌دن که... انگار هيچ چيزی توی ايران به عنوان مديريت بحران معنای واقعی نداره!

امروز توی يه سوپرمارکت شنيدم که يکی می‌گفت اين‌ها همه‌ش به خاطر ندادن زکاته! لابد ملت تو کشورهای ديگه هم زکات می‌دن که اتفاقی براشون نمی‌افته! نمی‌فهمم چرا هنوز خيلی از مردم مغزشون پاره‌سنگ ورمی‌داره! واقعا در صد شعور عامه مردم رو بايد با چه معياری سنجيد؟

زلزله قبلی رو که تجربه کردم، زلزله رودبار بود. اصلا دوست ندارم اين يکی رو توی تهرون تجربه کنم. مطمئنم اگه کسی هم زنده بمونه بر اثر انفجار تاسيسات افتضاح گازکشی و شيوع بيماری و هزار اتفاق ديگه از بين می‌ره. اين راهنما برای زنده موندن در زلزله نوشته شده. راهنمای خوب و کامليه اما شديدا برای کسانی نوشته شده که همسر دارن! معلوم نيست ما مجردها برای زنده موندن بايد چه کار کنيم!

۱۳۸۳ خرداد ۶, چهارشنبه

خلاصه بعد از يک هفته تلاش بی‌وقفه (؟!)، بار و بنديلمون رو جمع کرديم و رفتيم دفتر جديدمون. اين چند وقتی هم که ننوشتم، همه‌ش به خاطر اسباب‌کشی و جابه‌جايی بود و اين چيزا. خلاصه شرکت خدمات وب گردون از آرياشهر رفت به سهروردی شمالی. بفرمايين در خدمت باشيم!

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۶, شنبه

بيگانه

با انگشتان بندبند باريکت مداد را برمی‌داری. نوکش را می‌بری روی زبانت و از توی آینه خطی می‌کشی در امتداد مژه‌هايت و يک بار ديگر يکوری نگاه می‌کنی به آینه. شايد می خواهی بدانی که کدامتان زيباتر شده‌ايد! وسايلت را می‌ريزی توی کيفت و سری تکان می‌دهی و می‌روی بيرون. پرده را کنار می‌زنم. ماشین‌ها کنارت ترمز می‌کنند.هوا آفتابيست.

چهار عمودی... غريبه، ناآشنا... 6 حرف... ب-گ--ه

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

خب اين دوست عزيز ما هم به اتفاق همسرش رفت. به نظرم يه جورايی جاش خيلی خالی می‌شه. الآن بايد تو آمستردام پيش سينا باشن و دو روز ديگه هم راهی آمريکا. امان از اين فرودگاه لعتنی!

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه



سرتاسر اينجا يه چاله‌ست. از چپ تا راست. وسطش هم تو تا ميله زرد گردن کلفت کشيده شده از چپ تا راست. روش هم نوشتن خطر مرگ! اين طرف من نشستم روی يه صندلی. اون طرف تو هم نشستی روی يه صندلی. اينقدر نگام نکن. راهمون که جداست. تو قراره بری به سمت چپ. من هم که قراره برم به سمت راست. چند متر بيش‌تر بينمون فاصله نيست. اما راه مستقيمی هم وجود نداره. تنها نقطه اتصال بين من و تو يه راهه که از بالای سرمون ميگذره. ولی فایده نداره. چون قبل از اينکه يکيمون بياد اون طرف، اون يکيمون ميره.

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۲, شنبه

از وبلاگ يک جادوگر

امروز چند مرد از ميان درختان به قبيله‌مان آمدند. ظاهرشان خيلی عجيب بود.سفيد بودند! و پوست حيوانات عجيبی را پوشيده بودند که هيچکس مثل آن را نديده بود. به زبانی صحبت می‌کردند که اصلا مفهوم نبود. به مردان قبيله دستور دادم که زندانيشان کنند تا ببينيم که چه‌جور جانورانی هستند. فردا سعی می‌کنم به عنوان جادوگر ارشد قبيله نگاه مبسوطی بهشان بياندازم و چند تا آزمايش رويشان انجام دهم. نکند شيطان‌های کوچک زير پوستشان باشد که اهالی قبيله را مريض کنند. به نظرم خيلی عقب‌مانده باشند. حتی نمی دانستند وبلاگ چيست!

۱۳۸۳ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

مثه مردن می مونه...

آيدا خلاصه نوشت. به قول خودش يه طومار نوشت. نوشت که ديگه نمی‌نويسه و نوشت که خداحافظی می‌کنه. اين همه نوشت اما ننوشت که چرا. به زبون رمزی خودش نوشت که ديگه نمی‌نويسه. دوست ندارم که بپرسم چرا. دوست دارم به خواسته‌ش احترام بذارم و نپرسم.

آيدای عزيز. می‌دونم که نمی‌خوای بنويسی. اما می‌دونم که باز هم می‌خونی. اصلا انگار ناف تو رو با خوندن بريدن! اينجا رو هم می‌خونی. اين رو می‌دونم. متاسفانه دلم برای خودت و نوشته‌هات تنگ می‌شه. هر چی باشه تو سردسته باند عقب‌ماندگان ذهنی بودی! اين رو هم می‌ذارم به حساب عقب‌موندگيت. هر جا هستی و با هر کی هستی شاد باشی!

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

تبعيدگاه زندانی شماره 1353

قايق با سرعت از پيچ و خم رودخانه می‌گذشت.

ما 29 نفر بوديم... گيج و منگ و ناتوان به جريان آشفته آب نگاه می‌کرديم. بخت خيلی يارمان بود که قايقمان بر ساحل نشست. کف پاهايمان که سفت شد، همگی کلاه‌هايمان را به احترام برداشتيم و غرق شدن قايقی را نظاره‌گر شديم که اسکلت کاغذيش را جوی آب می‌بلعيد.

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

فکر می‌کنم اولين فراری رو که توی ذهنم ثبت کردم، فرار از سرويس مدرسه‌مون بود. کلاس اول ابتدايی بودم. هيجان‌انگيزترين چيز برام توی اون لحظه اين بود که مسيری رو که هر روز با مينی‌بوس طی می‌کنم، پياده راه برم. بعدی‌هاش اينقدر فيزيکی نبودن. يه جورايی مربوط می‌شدن به فرار از روزمره‌گی، فرار از خيال، فرار از دوست داشتن، فرار از دين و... اون وقتا انتخاب اينکه از چه چيزی می‌خوام فرار کنم اصلا مشکل نبود اما در حال حاضر مشکلم اينه که می‌خوام فرار کنم. اما نمی‌دونم از چی!

۱۳۸۳ فروردین ۲۸, جمعه

آي دخترك... كجا مي بري خوابم را با خودت؟ بايست...

نه تقصير از تو نيست كه من يادم رفته چگونه بگويم «سلام... اين منم»... بايست...

و نگاهي كن به پشت سرت كه تاب نمي آورم... بايست...

اينگونه كه تو مي روي شايد هرگز نشود كه خواب هايم را تعريف كنم برايت و...

آي دخترك... كجا مي بري خوابم را با خودت؟ بايست...

لاقل بايست تا بگويمت آنچه را كه بايد...

كه خوابم تاريخ انقضاء دارد...

بايست شايد خوابي را كه فراري داده اي هرجايي شود و... ناتمام!

۱۳۸۳ فروردین ۲۷, پنجشنبه

رياضيات منطقی

1- اتوبوس‌های شرکت واحد عوض شدند.

2- ميله‌ی جداکننده قسمت بانوان از آقايان برداشته شد.

3- کپسول آتش‌نشانی به کنار صندلی راننده اضافه شد.

نتيجه‌گيری: دختر و پسر مثل پنبه و آتيش هستند!

۱۳۸۳ فروردین ۲۴, دوشنبه

چاقوی جراحی نو را از توی لفافه‌اش بيرون آوردم. روی پوست سفت سرش فشار دادم و سعی کردم از ميان پوست نازک به هم تابيده، کوتاه‌ترين مسير را به سمت توده خاکستری کج و معوجی پيدا کنم که به من گفته بود نه. با مته بزرگ قسمتی از استخوان سرش را برداشتم. لخته را که برداشتم از روی مخچه‌اش، دستم ناخودآگاه رفت به سوی زائده‌ای که خوب می‌شناختمش. گوشه‌ای از آن را فقط لمس کردم با تيغه.

به هوش که آمد، دوست‌داشتنش قد کشيده بود و قلبش ضربان را عميق‌تر می‌نواخت.

به هوش که آمدم، جايی ميان زائربروخ و هانيبال لکتر گم شده بودم.

۱۳۸۳ فروردین ۲۱, جمعه

۱۳۸۳ فروردین ۱۷, دوشنبه

بعضی از روابط را نمی‌توانی نشخوار کنی. انگاری يک جور آبستراکسيون خاص تويش در جريان باشد که هيچ جوری توی چين و چروک‌های مغزت جا نمی‌گيرد. فقط می‌دانی اين روز‌ها دلت آنقدر نطپيده که رويش خاک نشسته است! بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم شايد زمان من مربوط است به جاهايی حول و حوش دهه هفتاد. انگاری پنجاه سالی دير به دنيا آمده‌ام هر چند برايم زياد دلچسب نيست اگر حالا همسن پدرم باشم. راستش را بخواهيد ديگر کشش ندارد اين تصور ناتوان برای تصوير کردن. بد جوری هوای ماشين زمان به سرم زده که بشود با عقربه‌ها زمان را بازی داد و سرعت تغيير را زياد و کم کرد. آن‌ها که Sim City بازی کرده‌اند می‌دانند که چه می‌گويم. همه اين‌ها شايد برای اين باشد که بفهميم آخرش چه می‌شود؟

۱۳۸۳ فروردین ۱۲, چهارشنبه

زمانِ از دست رفته

جلوي درِ كارخانه

كارگر يكدفعه مي ايستد

هواي خوب كُتش را مي كشد

و همين كه روي برمي گرداند

و آفتاب را مي بيند

كه تماماً سرخ و گِرد

در آسمان سربي لبخند مي زند،

چون يك دوست

به او چشمك مي زند

بگو ببينم رفيقْ آفتاب

فكر نمي كني

كه چه ابلهانه است

اگر اين روز خوش را

به خدمت ارباب سر كنم؟



ژاك پِرور - آفتاب نيمه شب



Le temps perdu

Devant la porte de l'usine

le travailleur soudain s'arrête

le beau temps l'a tiré par la veste

et comme il se retourne

et regarde le soleil

tout rouge tout rond

souriant dans son ciel de plomb

il cligne de l'oeil

familièrement

Dis donc camarade Soleil

tu ne trouves pas

que c'es plutôt con

de donner une journée pareille

à un patron?



Jacques Prévert - Soleil de Nuit


۱۳۸۳ فروردین ۸, شنبه

خورشيد و آقای همسر به همراه حميد و پينک فلويديش رو راهی کرديم به سمت ويلا. من و سامان مونديم تو لاهيجان که خير سرمون يه ربع بعد جداگانه راه بيفتيم. الآن دو ساعتی می شه که نشستيم توی کافی نت. خدا به خير بگذرونه. بايد پيه کتک رو به تنمون بمالونيم. سامان مرتبا دعای فالله خير حافظا وهو أرحم الراحمين رو می خونه. خودتون بفهمين وضعیت تا چه حد اضطراريه!
تنهايی حال نمی ده. بيا با هم بپريم!

۱۳۸۳ فروردین ۶, پنجشنبه

روزمره‌هاي لاهيجان

كمي آن‌ورتر دو نفر ايستاده‌اند. هر دو از دوستان. يكي قديمي‌تر و يكي نه. پسرك به سويش مي‌آيد. نبايد بيش‌تر از بيست داشته باشد.

- كريستال خيلي قوي‌تره. خودم يك بار استفاده كردم. سه روز نئشه بوديم.

نئشه را چنان مي‌كشد كه حالش را بيشتر بقبولاند. اه... مزخرف!

- اكس را خيلي حال نمي‌كنم باهاش. الآن پونصد تومنيش رو توي ناصرخسرو مي‌توني گير بياري. اما آخر خطره. ايرونيه. معلوم نيست چه آشغالي رو جاش قالب مي‌كنن!

حالم بد مي‌شود از اين همه نئشه‌طلبي ملت. ماشيني بريدگي را دور مي‌زند و به خيال برخورد با جدول روبرويي توقف مي‌كند.

- رده مشتي... نمي‌خوره.

دخترك از توي ماشين لبخندي حواله‌ات مي‌كند.

- لعنتي. همشون دو دره‌ان. خير سرشون فكر مي‌كنن نديد بديديم. اومدن مسافرت حال پخش مي‌كنن.

مغازه دارها همچنان گوش خلق‌الله را بيخ‌بري مي‌كنند. صداي بلند موسيقي از ماشين‌ها بيرون مي‌ريزد. آدم فروش شادمهر با آن نوار كوفتي ديگر كه هميشه اسم خواننده‌اش يادم مي‌رود. شيرموز پر از ثعلب. ياد نيما بخير. اولين بار كه شيرموز غليظ اينجا را خورديم برگشت و به فروشنده گفت آقا جان اين شيرموزه يا ماست‌موز؟ غذاي محلي با سير تازه. آدامس اوليپس براي بردن بوي مزخرفش تا نيازاري مشام ميهمان‌ها را وقتي روبوسي مي‌كني. دو كتاب از صادق هدايت كه هديه برادر كوچكت است و خواب‌هاي مكرر.

- آقا ببخشيد... قبر كاشف‌السلطنه كدوم وره؟

و شادمهر كه حالا مي‌خواند: عمرا اگه لنگه‌مو پيدا كني...

۱۳۸۳ فروردین ۴, سه‌شنبه

مادربزرگم جيبهايش را گم كرده بود

و با موهاي حنايي

كه بوي بهارهاي كهنه ميداد

يادش نمي‌آمد

كه دندان‌هاي مصنوعيش

برايش گشاد شده است

و هنوز با همان دستاني كه

كودكي‌هايم را نوازش مي‌كرد

مرا مي‌نواخت.
... نزديك ما گاو ماده سياه لاغري با پيشاني گشاد چرا مي‌كرد. مرد دهاتي گفت اين گاو بچه‌اش مرد و شير نداد. ما هم توي پوست گوساله‌اش كاه كرديم و حالا عصر به عصر او را مي‌بريم پهلوي پوست بچه‌اش نگه مي‌داريم آن وقت توي چشم‌هايش اشك پر مي‌شود و شير مي‌دهد. حيوان با پستان‌هاي آويزان مانند دايه‌هاي كم‌خون و عصباني بود و با پوزه نرمش سبزه‌ها را از روي بي‌ميلي پوز مي‌زد و دور مي‌شد و شايد در همان ساعت پشت پيشاني فراخ او يادگارهاي غم‌انگيز بچه‌اش نقش بسته بود. اين گاو احساساتي مانند زن‌هاي ساده و از دست در رفته بود كه تنها براي خاطر بچه‌شان زندگي مي‌كنند و با قلب رقيق و مهربانش پونه‌هاي كنار نهر را بو مي‌كشيد...

اصفهان نصف جهان - صادق هدايت - 28 ارديبهشت 1311

۱۳۸۲ اسفند ۲۸, پنجشنبه

بهاريه

فکرشو بکن... هر چی که بزرگ‌تر شديم شاديهامون کوچيک‌تر شدن و آرزوهامون بزرگ‌تر.

بگذريم... اصلا فکرشو نکن. خيلی سخته...

۱۳۸۲ اسفند ۲۳, شنبه

من يك آب نبات قرمز ترش داشتم

توي اتاقم

من يك خرس كوچك چاق داشتم

كه گوشش قهوه اي بود

آب نباتم اما امشب ديگر نيست

خرسم هم...

بيچاره

گناهي نداشت

او فقط كاموا مي خورد!

۱۳۸۲ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

امروز جادوگر قبيله‌مان مرد! تنها کسی بود که بعد از مرگ افراد قبيله، می‌توانست روحشان را از زمين پرواز دهد. امروز مرد! کسی نمانده که روحش را پرواز دهد. قبل از نفس‌های آخر، به چادرش رفتم. دستانش را به سختی بالا آورد و به من اشاره کرد. گوشم را به دهانش نزديک کردم. گفت که از اين به بعد من جادوگر بزرگ قبيله خواهم بود...

هنوز دفنش نکرده‌اند... نمی‌دانم چطور بايد روحش را پرواز دهم!

۱۳۸۲ اسفند ۱۳, چهارشنبه

انتهاي زمان

شب است يا صبح ... جايي در ميانه هاي روياي نيمه شب. در خلسه خواب و بيداري. چاهي كه تمام سياهي دنيا را يكجا بلعيده. و صداي نيايشي دور... از عالم غور... و سقوط از فشار دستي ناپيدا... زمزمه هاي راهبه هاي سياه پوش... لالاي لاي يو... لايي لايي لايي يو... لالاي لاي يو... لايي لايي لايي يو... و غاري در انتهاي زمان و من... نيايش را هم صدا شده ام و كف مي كوبم.

لالاي لاي يو... لايي لايي لايي يو... لالاي لاي يو... لايي لايي لايي يو....

..............

......

۱۳۸۲ اسفند ۱۰, یکشنبه

می‌گفت مثه طعم بستني بودم که همه دوسش دارن. ميليسنش و بعد می‌رن سراغ بعديش. می‌گفت حالم بده. توی سرم پر از صدای وزوزه. می‌گفت دلم يه عالمه بستنی می‌خواد که بتونم دلمو باهاش بتونه کنم. می‌گفت يه عالمه هوای سنگينه توی سينمه که نه می‌شه تفش کرد و نه عقش زد بيرون. مسمومه. می‌گفت دو بار عاشق شدم. يه بارش رو خودم، خودم نبودم، يه بارش رو اون خودش نبود. می‌گفت دوميش توی خواب بود. می‌گفت...

گفتم...

۱۳۸۲ اسفند ۵, سه‌شنبه

آینه‌ای که نشکست 2

سر راهمان پيتزايی خريدم و آمديم توی خانه. نشست روی مبل و روسريش را از سرش برداشت. پيتزا را جلويش گذاشتم.

- بخور تا سرد نشده.

- تو چی؟

- من نمی‌خورم. حالم از هر چی غذای سوسيس کالباسيه، بد می‌شه.

نگاهی به چشمهايم کرد و تکه‌ای از پيتزا کند. از يخچال برايش آب‌پرتغال آوردم. برای خودم هم ليوانی ريختم و سيگاری هم پشت‌بندش گيراندم. در و ديوار خانه را دزدانه می‌کاويد. چشمانش انگاری گرسنه‌تر از دهانش بودند. می‌ديدم که لابلای لقمه‌ها سوؤالاتش را می‌بلعد و من لابلای پک‌های عمیق، زيبائیش را.

- نمی‌خوای بدونی توی خيابون چکار می‌کردم؟ از کجا اومدم؟ اینجا چه می‌کنم؟

- ...

- من دو روزه خونه نرفتم.

- من می‌رم بخوابم.

- مرسی. شب بخیر.

- شب بخیر.

****

صبح از سنگينی به خواب رفته دستم بیدار شدم. نفهميدم که کی آمد و کنارم خوابش برد. دستم را به آرامی از زير سرش بيرون کشيدم و لباس‌های بیرونم را پوشيدم.

وقتی که می‌رفتم یادداشتی برایش نوشتم که: «من رفتم سر کار. خواستی می‌تونی بری دوش بگيری. همه چيز توی حموم هست. یه خورده خرت و پرت هم توی فريزره. هر چی خواستی برای خودت درست کن و بخور.»

وقتی که برگشتم یادداشتی برايم نوشته بود که: «من رفتم. برات غذا درست کردم. روی شوفاژ گذاشتم که گرم بمونه. خدانگهدار.»

۱۳۸۲ بهمن ۲۹, چهارشنبه

آینه‌ای که نشکست 1

همه چيز اتفاقی بود. ماشين حميد را بردم که سر راه بنزين بزنم و بگذارم توی گاراژ که فردا صبح وسط راه خاموش نکند. پول بنزین را که حساب کردم و راه افتادم. هنوز چند ده متری دور نشده بودم از دهانه پمپ بنزين که ديدم شبحی ايستاده و با يکی از ماشينهايی که راه را بند آورده بود بحث می‌کند. صدايش را که نمی‌شنيدم. فقط از روی حرکات دست و سرش بود که حدس ‌زدم بحث می‌کند. ماشينهايی که جلويش ترمز می‌زدند، ترافيکی طولانی درست کرده بودند. خواستم دور بزنم ماشين جلوئيم را که موتورسواری جلويم پيچيد. زدم روی ترمز. در عقب ماشين باز شد و شبح که حالا دختری بود خودش را چپاند گوشه ماشين.

- آقا می‌شه منو از دست اينها نجات بدين؟

راه افتادم و پيچيدم توی اولين خيابانی که از کنارم می‌گذشت.

- مسيرتون کجاست خانوم؟

- نمی‌دونم. شما کجا می‌رين؟

- ميرم خونه!

انگار که عصبانی شده باشد. پرسيد:

- ميدون بعدی پياده می‌شم.

خيابان‌ها شلوغ بود و من را هم داشت کلافه‌تر می‌کرد. از آينه نگاهی به او انداختم. قيافه بانمکی داشت. سنش بالاتر از 23 يا 24 نبود. کنجکاو شده بودم که آن موقع شب توی خيابان چه مي‌کند. از طرفی هم نمی‌خواستم که باز ناراحت شود. هر چه باشد تا ميدان بعدی بيشتر ميهمانم نبود. بی‌مقدمه پرسيد:

- آقا شما مجردين؟

-.... بله.

- يعنی تنها هستين؟

- بله تنها هستم.

- می‌شه من امشب رو بيام خونه شما؟

نمی‌دانستم که چه بايد بگويم. من تنها زندگی می‌کردم. از لحاظ اينکه دختری به خانه‌ام رفت و آمد کند مشکلی نداشتم. اصولا به دليل دوستان زيادی که داشتم، رفت و آمد دخترها و پسرهای هم سن و سال خودم به خانه‌ام زياد بود. همسايه‌ها هم کاری به کارم نداشتند. از طرفی نمی‌توانستم به غريبه‌ای هم اعتماد کنم و بی‌مقدمه به خانه‌ام دعوتش کنم. اما...

- من شما رو نمی‌شناسم خانوم. اما شما می‌تونين به خونه من بياين به شرطی که...

حرفم را قطع کرد و گفت:

- آقا خواهش می‌کنم...

- نگران نباشين. من انتظاری از شما ندارم خانوم. خواستم بگم به شرطی که فردا برين.

- باشه.

...... ادامه دارد .....
امروز توی سايت اخبار فناوری اطلاعات ايران خوندم که هفت دختر و پسر رو به خاطر قرار اينترنتی دستگير کردن. علتش هم ظاهر نامناسب عنوان شده بود. و البته 150 هزار تومان رشوه! درباره رشوه که اظهر من الشمسه! لازم به توضيح نيست... اما درباره قرار اينترنتی. من نمی‌دونم از کی تا حالا قرار گذاشتن جرمه؟ اصرار درباره اين موضوع که قرارهای اينترنتی يک نوع استفاده نادرست از اينترنته و بزرگ کردن اون بسيار عجيب به نظر می‌رسه! بگذريم از همه اين مسايل. من يه حرف دارم که اگه نزنم، حناق می‌گيرم. اين برادرهای غيور که اين همه دغدغه سلامت اجتماعمون رو دارن ميشه مشخص کنن که درجه‌بندی جرم رو چطور انجام ميدن؟ همين پارسال بود که سه نفر دزد آسمون جل -بدون اينکه صورت خودشون رو بپوشونن- اومدن کافی‌نتم توی مرکز خريد اکباتان (همونجا که اين 7 نفر دستگير شدن)، و بعد از اينکه منو با چاقو زدن، مغازه رو خالی کردن. اين برادرهای غيور اون موقع کجا بودن؟ يا شايد هم قرار گذاشتن جرم بزرگ‌تری از دزدی مسلحانه محسوب ميشه؟!

۱۳۸۲ بهمن ۲۶, یکشنبه

چه معني ميده اين ماوس يالغوز مرتب بپره روي لينك كَس و ناكَس؟ آخه محرمي گفتن... نامحرمي گفتن!

۱۳۸۲ بهمن ۲۵, شنبه

از اولش هم قرار بود اين چند روز تعطيلي رو برم مسافرت.بعدش به خاطر اينكه دوستي قرار بود ماشينشو بياره و ماشينش به اميد خريد يك ماشين جديد فروخته شد و ماشين جديد هم جور نشد، برنامه شمال رفتنم به كل كنسل شد. دوشنبه شب كه رفتم خونه ديدم شماره موبايل نويد افتاده روي تلفن و وقتي كه زنگ زدم بهش، گفت كه كرج منتظرم هستن تا بيام و با هم حركت كنيم. اون هم به خاطر اين كه تازه فهميدن آرش (يه هم دانشگاهي قديمي كه تو كرج باشگاه بيليارد معروفي داره)، هم ماشين داره و خلاصه جا رديفه و از اين حرفا. بماند كه من چطور تونستم از ساعت 11 شب وسايلم رو جمع كنم و دوستم رو تا خونشون برسونم و بيست دقيقه هم اونجا بشينم و برم آزادي توي اون بلبشو ماشين كرج گير بيارم و ساعت 5/12 هم اونجا باشم. يه چيزي شبيه معجزه بود كه رسيدم. خلاصه راه افتاديم و توي اين چند روز خودم رو از خوشگذروني به حد مرگ لبريز كردم. به لاهيجان خودمون فقط يه نيم ساعت رسيدم. همش ول بوديم بين انزلي و رشت. يه روز هم رفتيم ماسوله و كباب خورون و از اين حرفا. زير بارون جوجه كباب درست كردن و سگ لرز زدن هم حالي داشت واسه خودش! يه روزش كه عروسي يه همكلاسي دانشگاهي بود. عروسي‌هاي اونجا رو كه خبر دارين چطوره؟ مختلط و بزن و بكوب و بخور و بنوش! تا 4 صبح اونجا بوديم. به ياد ايام جواني هم كلي دختربازي كرديم!!! و ايضا بعد از سالها هم تجربه يواشكي رفتن به خونه دختر رو توي شهرستان! فكرش رو بكنين كه مي‌رين خونه يه دختر، بعدش مي‌فهمين كه يارو همكلاسي يه دوست‌دختر قديمي بوده! هاها! عالمي بود. دنيا مثل اينكه كوچيكتر از اين حرفاست! تازه فهميدم اون دوست‌دختر قديمي كه ازدواج كرده بوده، حالا يه پسر داره كه اسمش هم بطور بسيار اتفاقي هست نيما! يه جورايي آدم احساس گوگوري مگوري بهش دست مي‌ده. بقيه اوقات هم به يافتن و ديدار از دوستان عهد شيپور گذشت و خاطران مرده و نيمه مرده زنده شد! گيس‌گلاب و خانومش هم توي اين سفر همراهمون بودند. كه البته درك خواهيد كرد مسافرت با يه برنامه‌نويس آشپز چه حالي مي‌ده!

۱۳۸۲ بهمن ۱۲, یکشنبه

بندرگاه

جيغ

فرشته‌هاي بندرگاه

در انتهاي شهري خاكستري

با گامهاي يكسان و خسته

جعبه‌هايي لبريز از تهوع

و بي‌نهايت صف

حبابهاي سياه

بوي زمخت گوگرد

مرگ شب

... زياد نگران نباشيد

اين شعر نيست

فقط خواستم نقاشي كنم!

۱۳۸۲ بهمن ۹, پنجشنبه

احتمالا عروج ملكوتي و بازگشت عارفانه يه چيزيه تو مايه‌هاي عيد نوروز. چون همه به هم تبريك مي‌گنش. فقط نمي‌دونم چرا روي پارچه به اون بزرگي نويسنده حس شعر گفتن مي‌گيردش؟!

۱۳۸۲ بهمن ۶, دوشنبه

پيام نورهود به مناسبت ولادت جمع كثيري از وبلاگ‌نويسان

تولد آيدا، غزل، ماني، محمود، زيتون، و آخر از همه سامان مبارك. اميدوارم در سال جديد كه سال وجدان كاري و يه چيزي در همين مايه‌هاست، خوشبخت، پولدار و غيره باشين و به هر چي كه دلتون مي‌خواد برسين. مخصوصا شوهر كه مشمول خواهران مذكور مي گردد.
مسابقات داغ حدس زدن

اين روزها تو شهر تهرون، كلي بيلبورد تبليغاتي مي‌بيني از شركت ايرانوكيا كه آي ملت بياين و اسم جديد شركتمون رو حدس بزنين و جايزه ببرين. از طرف ديگه همين شركت ميره و توي اولين دوره مسابقات اسكي تهران اسپانسر مي‌شه و اسم جديدش يعني ايراتل رو روي هوار تا پرچم علم مي‌كنه. حالا جريان اين حدس اسم چيه، خدا عالمه. ملت رو گذاشتن سر كار لابد. (خبر مسابقه اسكي تو ستون سمت چپ -مشخصات دامين مربوط به نام جديد). ياد يه مسابقه ديگه از همين دست افتادم. يادمه اون زماني كه شركت خودروسازي سايپا محصولات پرايد خودش رو توليد كرده بود يه نمايشگاه ماشين برقرار بود توي نمايشگاه. تلويزيون هم گزارشي از اين نمايشگاه تهيه كرده بود كه مسؤولي داشت اين ماشينها رو با نامهاي صبا و نسيم، معرفي مي‌كرد. بعد از چند وقت ديديم كه يه مسابقه برگزار شد با عنوان اينكه اسامي ماشينهاي جديد سايپا رو پيشنهاد بدين و از اين حرفا. بعد از اعلام نتايج هم معلوم شد كه باز اسامي انتخاب شده همون نسيم و صبا بوده.

خدا خير بده اين طراحان مسابقه رو كه يا جواب رو از قبل اعلام مي‌كنن يا اينكه مثل مسابقه ارمغان بهزيست يه چهارجوابي ميدن كه هر كي نتونه سه تا از جوابهاشو حذف كنه، حتما يه چيزيش مي‌شه!

۱۳۸۲ بهمن ۵, یکشنبه

اينجا آفريقاست

مجموعه مستند اينجا آفريقاست، كه با بازيگري رويا نونهالي چند وقتيه كه از شبكه اول سيما پخش ميشه، خيلي جالبه. هر زماني كه وقت آزاد توي ساعات پخشش داشته باشم، ميشينم و نگاش مي‌كنم. از كل ماجراي اين مستند اگه بشه چشم‌پوشي كرد، به نظرم هرگز نميشه از موسيقي آفريقايي متنش چشم پوشيد. حيف كه هيچ گجا نتونستم اسم خواننده‌ها و نوازنده‌هاشو پيدا كنم. اين هم يكي از ضعف‌هاي صدا و سيماست كه بسياري از موسيقي‌هاي بكار رفته‌شو تيتر نمي‌كنن. جالبه كه تو تيتراژ پاياني اين مجموعه اسامي كسايي كه موسيقي رو انتخاب كردن، نوشتن. اما دريغ از يك اسم از سازنده، نوازنده يا خواننده! چه كنيم ديگه. اينجا مي نونين يك بخش كوتاه از اين سريال رو نگاه كنين (كه البته به هيچوجه بيانگر زيبايي‌هاش نيست)

۱۳۸۲ بهمن ۴, شنبه

طرز درست كردن املت عيد شكرگزاري

ابتدا سه عدد تخم مرغ تازه را در كاسه‌اي مي‌شكنيم و پوسته‌هاي آن را در ماهيتابه مي‌اندازيم. دو عدد جوراب مستعملي را كه از قبل آماده كرده‌ايم روي تخته گذاشته و كش‌هاي آن را به دقت جدا مي كنيم. بقيه آن را به پوسته‌ها اضافه كرده و با يك ليوان آب گوجه فرنگي به مدت 48 دقيقه مي‌جوشانيم. نمك و فلفل به ميزان دلخواه به آن‌ها افزوده و با يك ليوان شير و روغن زيتون تفت مي‌دهيم. بعد از سي ثانيه املت آماده است.

دقت كنيد كه آنرا فقط روز عيد شكرگزاري ميل كنيد. نوش جان!

۱۳۸۲ دی ۳۰, سه‌شنبه

مي ني نمالي

- مردم از بس كه زندگي كردم!

- يخ كني بي نمك!

- خب پس اينو گوش كن: زن گوله، سگ توله!

- (قيافه يه چيزي تو مايه‌هاي حالت تهوع)

- به نظر تو براي قورباغه فرق داره كه اسمش با كدوم غ يا ق نوشته بشه؟

- بابا فيلســــــــــــوف!

- مرا درياب من خوبم، بلاگم را نمي‌روبم، ز بيكاري ته جوبم، مثال دسته گوشكوبم!

(در اين لحظه صداي كتك خوردن نگارنده بگوش مي‌رسد و استعدادش توسط جمع كثيري از توليدكنندگان يخچال منكوب مي‌شود)

۱۳۸۲ دی ۲۶, جمعه

خب... حقيقت ماجرا چيزي نيست جز اينکه از وقتي اين وبلاگ بي عکس شده، خودم هم دل و دماغ ندارم که بيام بهش سر بزنم چه برسه به احتمالا شماها که فوقش براي چار تا لينکي که اين کنار گذاشتم ميومدين سر مي زدين. ماجرا هم از اين قراره که عکساي اين وبلاگ به همراه تمام مجموعه قالبهاي فارسي گردون روي سرور جناب پارس وب قرار داشت از قديم الايام، نه روي هوست خودمون. رو همين حساب رو يک سري از دلايل واهي فعلا ترتيب اين فضاي ما رو دادن. باز هم رو حساب اينکه اين فضايي که اونجا بهمون داده بودن مجاني بوده ما ورنداشتيم اينهمه فايل رو (که انصافا پهناي باند زيادي مي بره) رو ور داريم بياريم روي سرور خودمون. جداي از اينکه مسايل کاليبر و آب هندونه و اين حرفا هم دخيل بوده.

بگذريم...

حالا هم اومديم روز جمعه اي کافي نت و چار خط بنويسيم. از بس که تو شرکت کار سرمون ريخته، کمترين وقتي که پيدا کنيم مي ريم و سرگردون رو آپديت مي کنيم و لا غير. اينه که از اينجا حسابي غافل شدم. به هر حال اينجا رو بيشتر دوست دارم اما انگاري اين يه رسمه که آدم خر چيزي رو بيشتر دوست داره کمتر بهش توجه مي کنه. حالا شايد يه دستي به سر و روي اينجا کشيدم و تغيير قيافه دادمش.

مسابقه وبلاگها هم در بخش کاربران تموم شد. چيز زيادي نمي خوام بنويسم. فقط تموم حرفايي که سامان گفته رو فکر کنين که من گفتم. اصلا چرا اومدين اينجا؟ برين ببينين هر چي سامان تعريف کرده انگاري من تعريف کردم. شديم دوقلوهاي به هم نچسبيده!

اه چه روز مزخرفيه! حوصله م سر رفته. هيچکي هم خونه نيست. رفقا هم که غيب شدن. تلفن خونه هم که قطعه. حالا فردا که رفتم وصلش کردم، يحتمل وقت نمي کنم که تو خونه بند بشم.

الآن مي فهمم که وقتي دوستان از داشتن دوست دختر و مزاياش صحبت مي کنن، چي مي گن. يکي نيست به من احمق بگه که اگه يه چند تا دختر واسه روز مبادا توي آب مي خيسوندي، حالا به کارت مي اومد. بايد به فکر يه دوست دختر آب پز سفت باشم!

باز هم بگذريم....

کم ورور کنم. فعلا عصر مزخرف جمعه رو درياب نيما جان!

۱۳۸۲ دی ۲۰, شنبه

شمارش معكوس

5- دوستان اصرار دارن كه من چند كلمه‌اي باهاتون صحبت كنم. آخ شست پام... آخ شست پام (به ياد كارتون معاون كلانتر و ماسكي و ساير رفقا!)

4- و اما يه سوؤال خيلي مهم كه شديدا فكرم رو مشغول خودش كرده. به نظر شما آدما وقتي تئاتر ميان سرفه‌شون مي‌گيره، يا اينكه وقتي سرفه‌شون مي‌گيره ميرن تئاتر؟

3- هوم‌م‌م‌م... يه چيز ديگه. طراحي جديد گردون رو ديدين؟ اگه نديدين كه ببينين. اگه هم ديدين كه سعي كنين بازم ببينين. ضمن اينكه به اونا كه مي‌دونن Whois چيه توصيه مي‌كنم اين رو هم ببينن.

2- دور دوم مسابقه موسيقي زيرزميني ايران شروع شده. آقا جان عجب سيستميه. آدم كف مي‌كنه از اين همه استعداد. آهنگاشو دانلود كنين ببينين ملت چي كردن. اينا اگه دست و بالشون تو كنسرت و اجرا باز بود واقعا متحول مي‌كردن همه چيز رو. يه كم طول مي‌كشه همه آهنگها رو بگيرين. اما مطمئن باشن كه ارزشش رو داره.

1- راستي سر و وضع اينجا يه كم به هم ريخته. چون در حال نقل و انتقال عكساش. شرمنده ديگه. ببخشين خونمون بهم ريخته‌ست.

۱۳۸۲ دی ۱۶, سه‌شنبه

رقص مردان روی شيب

فيلم كوتاه اين دوست عزيزمون با عنوان رقص مردان روی شيب توي جشنواره سوني پذيرفته شد و پنجشنبه در سينما فلسطين به نمايش در مياد. متاسفانه الآن خبردار شدم كه پدرش فوت شده. متاسفم. مهدي عزيز اميدوارم تو غم از دست دادن پدرت محكم باشي. من رو هم توي اين غم شريك بدون عزيز. به تو وخونواده هنرمندت تسليت مي‌گم.

امروز دوست داشتم يه چيز خوب بنويسم. فعلا كه حالم گرفته شد تا ببينم بعدش چي ميشه. چرا اين روزها خبرها اينقدر بد شده؟

۱۳۸۲ دی ۱۱, پنجشنبه

1- خب خسته نباشن همه اونهايي كه اين روزها و شبها رو به زلزله‌زده‌ها كمك كردن و مي‌كنن. الآن به نظر من هم وقتشه كه كم‌كم بريم ملاقات اونهايي كه تو بيمارستان هستن. اگه بشه يه برنامه‌ريزي دسته‌جمعي كرد براي اينكار خوب مي‌شه.

2- سال نوي ميلادي مبارك! اين فاجعه بم اينقدر همه رو اذيت كرد كه ديگه ل و دماغي نمي‌مونه واسه تبريك گفتن. به هر حال آرزوي موفقيت و از اينجور قضايا واسه مسيحي‌هاي عزيز و اونهايي كه الآن خارج از كشورن و تعطيلاتشونه.

3- يكي از اين مسائل اساسي كه دوست داشتم هفته گذشته درباره‌ش بنويسم اين جريان ممنوعيت حجاب بود توي فرانسه. من هر جور فكر كردم، به نظرم رسيد كه خيلي خنده‌داره كه يه كشور كه مثلا دموكراسي يكي از اقلام صادراتيشه، بخواد همچين قانوني تصويب بكنه. بعدش يه خورده بيشتر فكر كردم و ديدم كه خلي خنده‌دارتره كه يه كشور مثل ايران كه حجاب رو اجباري كرده، بخواد بخاطر نقض حقوق بشر به تصويب همچين قانوني تو فرانسه اعتراض كنه و تضاهرات و تحصن و ميتينگ راه بندازه. بارالها به تمامي دولتمردان دنيا عقل وافر عطا بفرما!

4-مرحله اول مسابقه وبلاگها (يا هر چي كه اسمشو بذاريم)، با خوبي و خوشي (؟) به پايان رسيد. وبلاگ سرگردون هم توي سه بخش جزو پنج وبلاگ منتخب شد. البته به ياري دوستان. بگذريم از تقلبهايي كه ما ديديم و باعث شد پنجشنبه قبل تا ساعت هشت و نيم شب توي دبيرخونه مسابقه سركنيم و عاقبت ساعت ده و نيم شب به عروسي اين دوست عزيزمون (كه اتفاقا رانندگيش بسيار عاليه!) برسيم. اون هم بدون كت و شلوار (چون هيچ خشكشويي ساعت نه و نيم شب باز نيست كه كت و شلوارتو بده). به هر حال راي به سرگردون در مرحله نهايي اين مسابقه دستتون رو مي‌بوسه. اجرتون با بلاگر.

5- بهترين لينك، بلاگيست كه از حادثه عشق تر است! اينها رو بخونين. ماراساد، مارمالاد، بابونه و دست آخر لينكدوني سرگردون كه به نظر خودم خيلي باحاله..