۱۳۸۱ آبان ۸, چهارشنبه

آی ملت... لعنت!

کلاغ سياه خودشو کشت. شنيده بودم کلاغها خيلي عمر ميکنن. شنيده بودم...

کسری قرار بود تو اين چرخ گردون کنارم باشه. تازه باهاش صحبت ميکردم. به مسنجر نرسيده بود. با ايميل. گفته بود که تمام مطالب کلاغ سياه، پيش کش. گفته بود سفارشي نمينويسه.
کسي ميدونه تيام يعني چي؟

راهنمايي: تيام به زبون لریه!
ديشب تولد شيدا بود. ساعت نه و نيم رسيدم اونجا. خب ديگه چي بايد بگم؟ خوش گذشت ديگه. مثه هميشه گفتيم و خورديم و رقصيديم. بماند که بعضي ها سر يه چيزايي تک خوری کردن. تازه کلي هم تو تريپ بودن. اما خب منم که مثه هميشه تحويل نگرفتم. راستي مهموني، پارتي، عروسي، خلاصه سر همه چيز پايه هستيما. کادو هم اگه نخريديم کمک ميکنيم ظرفاتون شسته بشه.
ديگه حالم از ترانه «سلطان قلبها» بهم ميخوره. توی هر سوراخي که سر ميکشي یه نفر يه آکاردئون گرفته دستش و صداش رو انداخته سرش و هوار ميکشه که «سلطان قلبم تو هستي، تو هستي». خلاصه مخمون سالاد شد از بس اين ترانه رو اونم غلط غلوط خوندن. تقريبا هر يک ربع يه بار يکي از زير اين کافي نت ما رد ميشه و با تمبک و ويلون و آکاردئون و بوق برامون بزور کنسرت زنده اجرا ميکنه.

۱۳۸۱ آبان ۶, دوشنبه

امروز رفتم سعادت آباد پهلوی يه آشنا که توی کار مشاوره مهاجرت بود. يه ساعتي باهام صحبت کرد. نتيجه:

- چهار ماهه که شرايط فدرال تغيير کرده و هر کسي بايد حداقل دو شرط از اين شرايط رو برای مهاجرت به کانادا داشته باشه: آشنايي به زبان فرانسه در حد متوسط - تاهل با همسر دارای تحصيلات عاليه - داشتن خويشاوند در کانادا - مدرک فوق ليسانس

- راه دوم استفاده از سهميه هست که فقط در بعضي از استانها و برای بعضي از شغلها منظور کردن. که خوشبختانه شامل تحصيلکرده های دارای مدرک کامپيوتر ميشه. اما يه چيزی حدود 6000 دلار آمريکا خرج داره که در سه مرحله گرفته ميشه و شامل تمامي هزينه ها از جمله مشاوره و وکيل و اين چيزا ميشه. (اما کو پولش؟!)

- راه سوم ويزای تحصيليه که خب با برآورد حدود 7 تا 10 ميليون تومن خرج ساليانه شامل هزينه زندگي و دانشگاه و اين حرفا ميشه. (که باز کو کو کو کو پولش؟!)

- راه چهارم هم ازدواجه با يک شهروند کانادايي (اما کو شهروندش؟!)

سخن آخر: من اگه بخوام کانادا چي کار بايد بکنم؟

۱۳۸۱ آبان ۵, یکشنبه

بوی توطئه مياد... بوی کودتای خزنده. ديدين چي شد؟ اين زن جماعت دارن نقشه هايي ميکشن. هي ما گفتيم مردان وبلاگستان متحد شويد به يه ور اون جاتون هم نگرفتين (منظورم يه ور سيبيلتونه). به هر حال بفرمايين سياحت کنين اين هم فراخوان اولين اجتماع زنان وبلاگنويس ايراني مقيم مرکز. حالا از ما گفتن بود . اگه اين خانم شادی صدر، صاحاب سايت زنان ايران ماها رو به خاک سياه و سرخ و بنفش ننشوند من يه شاخ سبيلم رو ميدم. من ميدونم اينا ميخوان کاری کنن که توی مسابقه بهترين وبلاگ فارسي يه وبلاگنويس خانوم برنده بشه. اينا ميخوان ما رو تحت الشعار قرار بدن. ميخوان بگن که ديدين مسابقه رو ما برديم؟ از همين حالا اقدام کنين. من حوصله تشکيل کميته بررسي شکست برای وبلاگنويسان مذکر رو ندارم. همين حالا يه سايت بزنيم به نام مردان ايران و با اين کودتای خزنده مبارزه کنيم. بعدش هم اولين اجتماع مردان وبلاگنويس مقيم مرکز رو توی ورزشگاه آزادی تشکيل بديم. آخه هيچ جای ديگه جا نميشيم.
WHEN U HOLD ME LIKE THIS SO MANY MEMORIE COME THE FIRST TIME WE KISS THEN SAY BYE ...FOR THIS LOVE

MARC ANTONY

۱۳۸۱ آبان ۴, شنبه

خب خلاصه امروز برای گردون يه صفحه چت متني Text Chat گذاشتم. قبلا هم که چت سه بعدی Tree-D Chat گذاشته بودم. احتمالا فردا هم صفحه اوليه آشپزی آنلاين رو اضافه کنم که دستپخت گيس گلابه. چه شـــــــــــود!

۱۳۸۱ آبان ۳, جمعه

مسابقه بهترين وبلاگ هم آغاز شد. از اونجايي که احتمالا بزودی رايزني هايي در اين زمينه شروع میشه و سخنراني های تبليغاتي برای کسب رای آغاز خواهد شد من سعي ميکنم قسمتي از اين سخنراني ها رو براتون بنويسم:

سخنراني احسان:

... من فکر میکنم که بايد يه جورايي اين مساله قالبها نهادينه بشه. من قول ميدم اگه به من رای بدين و من به عنوان بهترين وبلاگ فارسي انتخاب بشم برای هر کدومتون يه قالب توپ ميسازم. در قدمهای بعدی يه شرکت قالب سازی با مسووليت نامحدود ميسازم. اونجا هر قالبي که سفارش بديد براتون به رايگان ساخته ميشه...



سخنراني نويد:

... با رای دادن به من باعث ميشيد که وبلاگها با نوای موسيقي اصيل پر بشه. من برای همه صفحات آهنگ ميذارم. برای هر کدومتون يه لوگو درست ميکنم به چه خوشگلي. به همتون دو تا کارت تلفن مجاني ميدم...



سخنراني حسين درخشان:

... يونيکد بايد فراگير بشه. اگه من بعنوان بهترين وبلاگ نويس فارسي انتخاب بشم، همه سايتهای فارسي رو که يونيکد نيست هک ميکنم. من کاری ميکنم که نسل هر چي سايت غير يونيکده از رو اينترنت برداشته بشه. تمام چاپخونه ها بايد حروف چيني شون رو حتي حروف ژاپني شون رو با يونيکد انجام بدن. زنده باد يونيکد... مرده باد چيزای ديگه...



سخنراني خودم:

... اگه به من رای بدين معلومه خيلي بچه باحالي هستين و من هر روز تو وبلاگ عمومي بهتون لينک ميدم. اگه هم که رای ندين الهي جز جيگر بزنين...
خيلي وقت بود خزعبلات نبافته بودم. گفتم چند چشمه بيام:



شيخ ما در بلاگ حوسين است

از بلاگر نويسان ديرين است

از کرامات شيخ ما اين است

شيره را خورد و گفت شيرين است



يک، دو روزيست مهره هم خواب است

فکر موسيقي ساده و پاپ است

رنگ پيجش سياه و هم مشکيست

چون که امسال رنگ شب باب است



اسم صندوق آمد و سلطان

بانوي مسخ سوشي و عرفان

اسم نو آر بهر صندوق او

جايزه ش هم يک ني انبان



آن کسي که مراد است بر شيخان

بچه اي است از جنوب شهر تهران

مرد امروز و بل هر روز است

روغن از بهر خودروات بهران (آگهي تبليغاتي)
ميدونم يه روزي برق چشات منو کور ميکنه. ميدونم...

از نامه های يک شمع به يک نورافکن
يکعدد آبروي نريخته و دست اول به بالاترين قيمت پيشنهادي فروخته ميشود.

کميته جمع آوري اموال منقول و غيرمنقول
ديگه کم کم اين دورخواني تئاتر داره ميشه پاتوق وبلاگنويسا. يه جور ميتينگ هماهنگ نشده. ديروز هم که رفتم کلي از بچه ها اومده بودن. تئاتر شهر تسخير ميشود.

۱۳۸۱ آبان ۱, چهارشنبه

يکي از بچه های وبلاگنويس ايراني برنامه ای نوشته که با داونلود کردن اون و اضافه کردن ليست وبلاگهای مورد نظر از Blogger و يا Persianblog ميتونين از آپديت شدن وبلاگهای مورد نظرتون که به ليست اضافه کردين آگاه بشين. البته درباره وبلاگ من عمل نميکنه. و اون رو وبلاگ نميدونه (؟!) به هر حال کار خيلي جالبي کرده. پسری در پله اول اگه با اين وضع پيش بره ميتونه پله برقي درست کنه.
برگي از خاطرات نورهود ۳۰۰۰:

اِورهود مشکوک شده. امروز سومين باره که با تله پاتيش تماس ميگيرم اما ارتباط برقرار نميشه. فکر ميکنم روي موج يکي ديگه تنظيمش کرده. همشون مثه همن. اصلا نميشه بهشون اعتماد کرد. بايد رويه م رو عوض کنم. اينکه هميشه آدم انرژي مثبت بده بدرد نميخوره. باعث ميشه که همه سوءاستفاده کنن. چرا منفي در منفي ميشه مثبت اما مثبت در مثبت نميشه منفي؟ از امروز سعي ميکنم که فقط انرژي منفي بدم. انگار جاذبه اش بيشتره. ميدونم چه جوري باهاشون رفتار کنم. مثه اينکه همشون با اينکه ميدونن طرف ديتاي غلط ارسال ميکنه اما بازم خوششون مياد. از اين به بعد هر کي رو ديدم بهش ديتاي غلط ميدم. ميدونم که نه تنها ارور نميده کلي هم تحويل ميگيره.
وبلاگ زيتون رو بخونين. جالبه

۱۳۸۱ مهر ۲۹, دوشنبه

اين هم عکسای بيمارستان رازی رشت. يکيش ديوار راهروئيه که به بخش جراحي ميره دوميش هم حياط بيمارستان و فاضلاب مربوطه هست.









۱۳۸۱ مهر ۲۸, یکشنبه

رفته بودم لاهيجان. برای کار سربازيم رفتم بيمارستان رازی رشت. افتضاح بود. افتضاح. اصلا شبيه بيمارستان نيست اونجا. ميدونم يه آدمي که تو يه کشور خارجي زندگي کنه اگه اونجا رو ببينه فکش مياد رو آسفالت از تعجب. حاضرم قسم بخورم طويله های صنعتي کشورهای متمدن از اين بيمارستان تميزتر و قانونمند تره. محض نمونه يه ديوار درست و حسابي نديدم. تمومش خراب بود و گچاش ريخته بود و طبله کرده بود. جوری پوسته پوسته شده بود که از فاصله دور هم دیده ميد. اونجور نبود که فقط از نزديک ديده بشه. خلاصه وضع افتضاحي بود. بعضي از بيمارها روی زمين رو کاشيها نشسته بودن. ظرف غذاها تو راهرو ولو بود. داشتم واسه خودن غرغر ميزدم که يکي گفت: تازه بخش ريه رو نديدی. ترجيح دادم نبينم. توی حياط فاضلاب با بو و صدای دلنوازی در جريانه. مثلا دارن درستش ميکنن. در قسمتي که به اتاقهای عمل منتهي ميشه، فکر ميکن زمان ميزا کوچک خان ساخته شده. الغرض اميدوارم گذرتون هيچوقت به اونجا نيفته. يه چند تا عکس هم گرفتم که تا فردا اضافه ميکنم اينجا. البته اگه خوب از آب در اومده باشه چون دزدکي گرفتمشون.

۱۳۸۱ مهر ۲۵, پنجشنبه

همديگرو زندوني نکنيم

دنياي زن و شوهرا دنياي جالبيه. مخصوصا سالهاي اول ازدواجشون. خيلي هاشون تو اين سالهاي اول ازدواج با هم اختلاف پيدا ميکنن. حتي اونا که مدتهاي زيادي با هم دوست بودن. من فکر ميکنم علتش اينه که زير يه سقف زندگي کردن خيلي با دوستي فرق داره. قبلا هم گفتم ممکنه که دو تا آدم دوستاي خوبي باشن اما زير يه سقف زندگي کردن لازمه ش اينه که دو طرف به سمت هم قدمهايي بردارن. در يه کلام اينکه از موقعيت خودشون کمي پايين بيان. البته من به عنوان يه فرد مجرد حرفام فقط به چيزايي که دور و برم ميبينم ختم ميشه و هنوز تجربه شخصي در اين زمينه ندارم. اما نکته اينجاست که ريش اين اختلافها بر ميگرده به وضعي که يک طرف از طرفين بخواد به علت اينکه ازدواجي اين وسط صورت گرفته از تموم گوشه هاي زندگي طرف مقابلش سر در بياره. يعني به دليل اينکه اين وسط ازدواجي صورت گرفته پس حتما بايد به اصطلاح از زرت وزورت طرف مقابلش خبر داشته باشه. زن و شوهراي زيادي رو ديدم که مثلا بخاطر اينکه طرفشون در گذشته دوستي ديگه اي داشته، حسادت کردن و زندگيشون رو خراب کردن. به عبارتي حسادت به گذشته. و تا اختلافي پيش ميومده اين متلک رو برا ميکردن که بعله تو فلاني رو بيشتر از من دوست داشتي. يا اينکه اجازه نميدن بعد از ازدواج طرفشون حتي يه گوشه خصوصي واسه خودش داشته باشه. بابا جان اين همه همديگر رو زندوني خودتون نکنين. به شريک زندگيتون فرصت بدين يه بخشهايي از زندگيش رو واسه خودش داشته باشه. اين دومي دليل بسياري از اختلافاست. مشکل اينجاست که اينجور آدما به فرديت همسرشون توجهي نميکنن و ازدواج و زندگي مشترک رو با اشتراک تمامي زندگي عوضي ميگيرن و هر مساله خصوصي رو خيانت در نظر ميگيرن. و اين شک باعث ميشه که يه روزي اين رابطه حتي به طلاق بکشه. اين مساله همون چيزيه که يکي از دوستاي صميميم اين روزا باهاش درگيره.
ديشب با يه تعدادي از دوستان (البته غير وبلاگي) رفتيم بام تهران. کلي پياده روي کرديم. خب مسلما بعد اين همه پياده روي آدم گشنه ش ميشه. اومديم پايين و تصمصم گرفتيم يه چيزي بخوريم. ساعت حدوداي يازده و نيم بود که رسيديم بوف. خلاصه تا غذا رو بخوريم ساعت دوازده و ربع شد. ماموراي وظيفه شناس اماکن هم که براي ايجاد امنيت در سطح شهر تلاش ميکنن تا ديدن ما تو رستوران نشستيم اومدن و يه جريمه درست و حسابي واسه بوف نوشتن. بعد از اون راه افتاديم به سمت يه جاي باحال و بکر. متاسفانه نميتونم آدرسش رو بدم چون ميترسم بعد از ده سال اونجا لو بره و مامورا بريزن اونجا هم يه پايگاه مبارزه با مفاسد(!) بزنن. فقط ميگم که يه جايي بود از بام تهرون هم بالاتر. چراغاي ماشين رو که خاموش ميکردي فقط نور ماه بود. خلاصه جاي همتون خالي... صداي پخش ماشين رو تا ته بلند کرديم و يک ساعت هر چي خورده بوديم انرژي کرديم و ريخيم بيرون با رقص و بزن و بکوب.

۱۳۸۱ مهر ۲۲, دوشنبه

نمي دونم کدومتون ديشب ساعت 5/1 شبکه دو تلويزيون رو نگاه ميکردين. يه برنامه بود به نام جنگ فوتبال اروپا که به تهيه کنندگي و گزارشگری اسکندر کوتي پخش ميشد. اين برنامه بازيهای اخير ليگهای اروپا رو بطور خلاصه پخش ميکرد و با بازيکنان و مربيان بعضي از تيمها هم مصاحبه ای انجام ميداد. نکته جالب اين بود که آقای کوتي بجای همه مصاحبه شوندگان صحبت ميکرد و با ترفندهای خنده داری صداشو عوض ميکرد. خلاصه کلي خنده دار بود که اين گزارشگر هم بجای مجری حرف ميزد و هم با نازک و کلفت کردن صداش جای بازيکنا و مربیا. جاتون خالي نصف شبي کلي خنديدم.

۱۳۸۱ مهر ۲۱, یکشنبه

از قرار معلوم بهتره بنده برم يه شغل پيدا کنم. حالا شما با توجه به اينکه بنده سوژه عکس شدم چي رو پيشنهاد ميکنين؟ نگين مانکن که قطعا نه تيپمون بهشون ميخوره نه قيافمون. برای بابا برقي شدن هم که يه کم زيادی جوون به نظر ميرسم. به نظر شما تبليغات برای پودر لاغری برام مناسب نيست؟ یا اينکه بگن هر کي زياد وبلاگ بنويسه اين شکلي ميشه و بلاگر عکس منو تو بروشورهای تبليغاتي بزنه و زيرش بنويسه: استفاده غلط از بلاگ. به هر حال بنده از اين به بعد اعلام ميکنم که هر گونه عکس و تصوير و نقاشي از اينجانب مشمول پرداخت حق کپي رايته و اجازه کتبي ميخواد.

۱۳۸۱ مهر ۲۰, شنبه

مسافرين محترم پرواز دنيا - آخرت، لطفا براي تحويل چمدانهاي خود و بازرسي گمرک حاضر شويد.

- شما چند تا چمدون داريد؟

- ۲ تا

- بده ببينمش

- بفرماييد

- اينا چيه؟

- کاراي خوبمه

- نميتوني ببريشون اون دنيا. اضافه وزن داره

- چرا؟

- ارزشش زياده. خروج چيزاي با ارزش ممنوعه

- اهه! يه عمر زندگي کرديم و بهمون گفتن کاراي خوب بکنين که اون دنيا راحت باشين. راه به راه گفتن تو نيکي ميکن و در دجله انداز.

- خب معلومه که کاراي خوبتو تو دجله ننداختي که همشون اينجاست

- خب حالا چي کار کنم؟

- اينا همينجا ميمونه. اگه زيادي مته به خشخاش بذاري ممکنه جريمه هم بشي. اون يکي چمدونت رو بده ببينم

- شما که گفتين بايد چمدونام رو بذارم اينجا

- اوني که چيزاي با ارزش داره بايد بمونه. اون يکي رو بده ببينم چيز با ارزشي توش نيست؟

- نه بابا کاراي بدمه

- بذار ببينم. ممممم. خب اينا رو ميتوني ببري

- اينا به چه دردم ميخوره؟ نميخوامشون

- نه اينا رو بايد ببري. ما که نميتونيم نگهشون داريم

- اون يکي رو نگه ميدارين، اون وقت اين يکي رو نميشه نگه داشت

- نه نميشه. اگه بخواي بذاري بايد هزينه انبارداري بدي

- بابا بي خيال شو. ميخوام برم. الان مي پره

- خب بپره. ما اينجا مسووليت داريم

- عجب گيري کرديما. جناب من چي کار کنم که بتونم برم؟

- خب. مممم. يه راههايي هست

- مثلا چي؟

- يه چند تا از اين کاراي خوب رو ورش ميدارم. اونوقت فکر کنم مشکل اضافه وزنت حل بشه

- باشه. موردي نيست. چه ميشه کرد.

- بيا... حالا ميتوني بري

- ببخشيد يه سووال

- جانم؟

- شما اين کاراي خوبي که ورداشتين رو چي کارش ميکنين؟

- معلوم باهاش ميريم بهشت

- آهااااااا
دوهفته نامه الکترونيکي پرسه، نشريه ای هست که توسط 18 نفر دانشجو نوشته ميشه. اين نشريه که قراره اول و پانزدهم هر ماه بر روی اينترنت منتشر بشه کار گروهي خوبي به نظر ميرسه. از همينجا شروع اين کار گروهي رو به اين دوستان تبريک ميگم و اميدوارم که توی اين کارشون موفق باشن. اين نشريه در پيش درآمد خود ميگه: خواستيم از هدف كار بنويسيم و اينكه چرا اين نشريه به راه افتاد ، ولي حقيقتا بگوييم كه هيچ هدف و برنامه خاصي ، پشتوانه اين شروع نبوده ، مگر اين انگيزه هميشگي در زندگي ما كه كارها را هميشه براي اثبات توانايي هايمان به خودمان و صرف انجام دادن كاري ، آغاز كرده ايم . البته عوامل كمرنگتري هم بودند . يكي كنجكاوي در اين كه آيا ما هم از انجام يك كار دسته جمعي عاجزيم يا نه ؟ و ديگر اينكه مي خواستيم از اين بيهودگي و تنبلي رايج در دانشگاه ، به نوعي فرار كرده باشيم ؛ اين شد كه به پرسه رسيديم . يك اصل اساسي هم در كار ما از ابتدا وجود داشت كه هيچ جهت گيري كلي و معيني در پرسه نداشته باشيم و مطالب بر اساس سليقه نويسنده نوشته شوند.

موضوع اين نشريه بنابر گفته نگارندگانش از اين قراره: داستان كوتاه ، داستان دنباله دار ، تاريخ فلسفه ، ترجمه داستان ، تثاتر ، هنرهاي تجسمي و ستونهاي مختلف موسيقي.

۱۳۸۱ مهر ۱۹, جمعه

ديشب با يه سري از دوستان رفتيم سينما فرهنگ. قبلش دو ساعتي تو ترافيک بود. اين بود که اولش يه خورده اعصابم قاطي پاطي شده بود. خلاصه برا ساعت ده شب که رفتيم تو سينما. ماني رو اونجا ديدم. امروز هم که رفتم تئاتر شهر دورخواني. نويد و شهرام رو اونجا زيارت فرموديم. اين روزا هر جا ميري خوبه که يه آشنا ميبيني. اما بديش اينه که از تنها نباشي و يه عده همرات باشن آشنا ميبيني. وگرنه اگه تنهايي رفته باشي جايي و از تنهايي کف کني، يه نفر هم پيدا نميشه. تا بوده همين بوده.
اين اديتور داداشمون لامپ هم داره کم کم يه عالمه به لينک و لونکاش اضافه ميشه ها. يهو ديدين که اينور و اونورش سر و کله تبليغات پيدا شد. حالا از ما گفتن بود. اين خط اين نشون. آدرسشم که دات يو اس شد ديگه. حساب کار دستتون بياد. اين شما و اين Lampoditor آخر اسمه به مولا.

۱۳۸۱ مهر ۱۶, سه‌شنبه

شديدا تکذيب ميشود

کم مونده بود خون آشام بشيم که شديم. کاسه ای که ملاحظه ميفرماييد، حاوی خون دل و چشمان اينجانب است که از پيگيری مساله کتاب برگزيده وبلاگها خون گريسته است. به هرحال تمامي عکسها مونتاژ بوده و قويا تکذيب ميشود (سه نقطه دی). آقا اين دوربين مخفيتون رو وردارين تا ما رو هم جزو باند کرکس اعدام نکردن. آدم نميتونه دو تا دونه آلوی فرحزاد بخوره؟
من چه طوری ميتونم به يکي که تحصيل کرده هم هست حالي کنم که بابا جان اينترنت اکسپلورر درسته نه اينترنت اکسملوره؟

۱۳۸۱ مهر ۱۵, دوشنبه

براي خوشبختي، شرط لازم اينه که بدبخت نباشي. اما اين به هيچوجه شرط لازم و کافي نيست.
برگي از خاطرات نورهود ۳۰۰۰:

امشب حالم زياد خوب نيست. فکرم درد ميکنه. فکر ميکنم از اين استيک ماشين حسابيه که هر روز به خوردمون ميدن. روز پر زحمتي بود و بسيار خسته کننده. اول صبح که رسيدم سر کار، يه فرکانس رو تله پاتيم گذاشته بودن. دستوري بود از کامپيوتر مرکزي. کامپيوتر به اين بي منطقي تا حالا نديدم. ولش کني سرورمون ميکنه. قرار بود که تمام فايلهاي سال گذشته حافظه ام رو آرشيو کنن. اولش با يه کابل وصلم کردن به پورت مرکزي. اين کابل رو تازه عوضش کردن. هنوز پين هاش با پورت من جور نيست. کلي درد داشت. تازه اجازه هم ندادن برم واسه ناهار. تا وقتي که کارشون تموم نشد، اجازه ندادن از جام تکون بخورم. وقتي هم که ولم کردن، همه ناهارشون رو خورده بودن. استيک من هم يخ کرده بود. بعدشم مجبور بودم تموم کاراي عقب مونده رو انجام بدم. اونقدر وقتم گرفته شد که حتي به قرارم با اِورهود نرسيدم. الان هم دلم ميخواد خودم رو شات داون کنم، بزور روشنم. اما امشب بازي روبوکاپه. ببينم ميتونم تا آخر بازي روشن بمونم. هنوز وقت نکردم خودم رو شارژ کنم.
اين بچه 26 سالش تموم شده. بي معرفتا برين يه تبريک بگين بهش. ضمنا تو تمپليتش يه تغيير گوچکولو هم داده.

۱۳۸۱ مهر ۱۳, شنبه

مقاله ای که توی گردون با عنوان گذری بر سايتهای دولتي ايراني نوشته بودم امروز توی گويا منتشر شد.
يه جوک بي مزه وبلاگي

- به نظر من بلاگر خيلي بهتر از پرشين بلاگه.

- اتفاقا منم همين عقيده رو دارم.

- اِ... چه جالب! با سس مايونز بيشتر دوست داری يا سس گوجه؟

۱۳۸۱ مهر ۱۲, جمعه

اخبار به شيوه حسين درخشان:

خلاصه سايت وزارت امور خارجه ايران ساختار قديميش رو عوض کرد و يونيکد شد. مثل اينکه کم کم اين يونيکد داره بين سايتهای دولتي هم جا ميفته.

از طريق عصيان

۱۳۸۱ مهر ۱۱, پنجشنبه

برگي از خاطرات نورهود ۳۰۰۰:

امروز صبح که از خواب پا شدم رفتم جلوي آينه. شاخهام رو مرتب کردم و دندونام رو کندم. چشمام رو درآوردم و با گوشه لباس پاکش کردم. اومدم طبقه پايين. يکي کتري رو گذاشته بود روي گاز. يه ليوان سرب داغ واسه خودم ريختم و با اسفنج و يونوليت خوردم. سرم درد ميکرد. ديشب با بچه ها بودم. خيلي زياده روي کردم. حتما اسيدش خاص نبود که سردرد شدم. حتي نزديک بود هر چي خورده بودم بالا بيارم. معلوم نبود خونه که نبودم کي با تله پاتيم تماس گرفته بود و حتي يه فرکانس هم نذاشته بود. لعنتي. امروز يادم رفت که با بچه هاي برزخ قرار داشتم. اخيرا تو محلشون يه آتشفشان تازه وا شده. خيلي بد شد. موادش حسابي مذابه. قرار بود يه شناي درست و حسابي بکنيم. تا عصر فقط نشستم و سراب خوندم. حالا هم ميخوام زودتر شات داون بشم. فردا قراره برم باطريم رو عوض کنن.
- برو بمير بابا!

- آخ خ خ خ خ!
به نظر شما ممکنه که دو نفر به شدت همديگر رو دوست داشته باشن اما در شرايطي به هم بتونن خيانت کنن؟ اين يکي رو لطفا نظر بديد.
يک مزاحم تلفني در حدود دهه هفتاد (يعني يه چيزي تو مايه هاي هشت سال پيش) از دسته برو بچه هاي خودمون:

بر و بچه هاي خودمون: الو سلام

اون ور خط: عليک سلام

بر و بچه هاي خودمون: منزل آقاي حميدي؟

اون ور خط: بله بفرمايين

بر و بچه هاي خودمون: شما با اون آقاي حميدي که تو کارخونه شير پاستوريزه رشت مدير عامله نسبتي دارين؟

اون ور خط (حالت اول): نه خير نسبتي نداريم

بر و بچه هاي خودمون: پس چرا ايشون عکستون رو روي شيشه هاي شير چاپ کردن؟!!

اون ور خط (حالت دوم): بله جناب فاميلمونن ايشون

بر و بچه هاي خودمون: آهــــــا! ديدم عکستون رو روي شيشه هاي شير چاپ کردن!!

۱۳۸۱ مهر ۱۰, چهارشنبه

تکه اي از دنياي آسمانيم را گم کرده ام

روياي شانه هاي لخت

و تبادل گرما

در بستري آشفته

هر گاه که مرا مي ربود

فرياد مي زدم

آي ي ي. کسي آن تکه را نديده است؟

يک پاک کن

يک پاک کن بزرگ ميخواهم

که روياهايم را پاک کنم

امروز پر بود

از دستهاي فشرده نا متنجانس

سري آرام، بر شانه هايي سخت

تکرار متوالي دوستت دارم

هديه روز والنتاين

زمزمه سيمهاي يک گيتار

فاصله هاي صفر

دغدغه هاي بيماري چشماني که ميخندد

ساختن يک قلعه شني با ماسه هايي مشترک

گوشه هاي پنهان پارک

يا دو صندلي در سينما

هيچ کدام تکه هاي گم شده اين معما نبودند

من روياهايم را هر صبح گم ميکنم

من فقط دلم براي تانگو تنگ شده است
آقا از زماني که ما اومديم خونه جديد همه چيز قاطي پاطي شده. انگار چشممون زده باشن ملت. اين دات کامها يه جورايي شيمبيلشون قيطونيه. گفتم شيمبل ياد يه بنده خدا افتادم. اين آقاي شيمبل از اولين وبلاگنويساست. آخر مرام و معرفت و لوطي گريه. دوستش تعريف ميکرد که اون زماني که هنوز مهره بود (يه موقعي بود تقريبا همزمان با تمدن مادها) اين شيمبل عزيز اولين وبلاگش رو تخته سنگ مينوشت. اين يکي از جالبترين اتفاقات بود که اصلا در مخيله من نميگنجيد. از اونجايي که گفته اند ز گهواره تا گور دانش بجوي، تصميم گرفتم که باهاش يه صحبتي داشته باشم که خلاصه بفهمم چطور اين کار رو ميکرد. آقا بعد از چند هفته دويدن و اين در اون در زدن تونستم با هزار جور پارتي بازي يه وقتي ازش بگيرم. يه سري اصطلاحات قامفيوتري بود که اصلا نميفهميدم چيه. هي توي صحبتاش اون رو بکار ميبرد. از کيفيت ببلاگهاي اون موقع که پرسيدم، توضيح داد که پابليش هر صفحه سه روز طول ميکشيد. از همه مشکل تر هم لينک دادن به سايتها و ببلاگهاي تازه وارد بود. اولين لينکي هم که داد به ببلاگ همين دوستش بود که البته اون موقع هنوز مهره بود. کاراي مربوط به اين لينک هم سه ماهي طول کشيد. کلي کار برد تا تونست با نخ ماهيگيري بهش لينک بده.