۱۳۸۲ بهمن ۲۹, چهارشنبه

آینه‌ای که نشکست 1

همه چيز اتفاقی بود. ماشين حميد را بردم که سر راه بنزين بزنم و بگذارم توی گاراژ که فردا صبح وسط راه خاموش نکند. پول بنزین را که حساب کردم و راه افتادم. هنوز چند ده متری دور نشده بودم از دهانه پمپ بنزين که ديدم شبحی ايستاده و با يکی از ماشينهايی که راه را بند آورده بود بحث می‌کند. صدايش را که نمی‌شنيدم. فقط از روی حرکات دست و سرش بود که حدس ‌زدم بحث می‌کند. ماشينهايی که جلويش ترمز می‌زدند، ترافيکی طولانی درست کرده بودند. خواستم دور بزنم ماشين جلوئيم را که موتورسواری جلويم پيچيد. زدم روی ترمز. در عقب ماشين باز شد و شبح که حالا دختری بود خودش را چپاند گوشه ماشين.

- آقا می‌شه منو از دست اينها نجات بدين؟

راه افتادم و پيچيدم توی اولين خيابانی که از کنارم می‌گذشت.

- مسيرتون کجاست خانوم؟

- نمی‌دونم. شما کجا می‌رين؟

- ميرم خونه!

انگار که عصبانی شده باشد. پرسيد:

- ميدون بعدی پياده می‌شم.

خيابان‌ها شلوغ بود و من را هم داشت کلافه‌تر می‌کرد. از آينه نگاهی به او انداختم. قيافه بانمکی داشت. سنش بالاتر از 23 يا 24 نبود. کنجکاو شده بودم که آن موقع شب توی خيابان چه مي‌کند. از طرفی هم نمی‌خواستم که باز ناراحت شود. هر چه باشد تا ميدان بعدی بيشتر ميهمانم نبود. بی‌مقدمه پرسيد:

- آقا شما مجردين؟

-.... بله.

- يعنی تنها هستين؟

- بله تنها هستم.

- می‌شه من امشب رو بيام خونه شما؟

نمی‌دانستم که چه بايد بگويم. من تنها زندگی می‌کردم. از لحاظ اينکه دختری به خانه‌ام رفت و آمد کند مشکلی نداشتم. اصولا به دليل دوستان زيادی که داشتم، رفت و آمد دخترها و پسرهای هم سن و سال خودم به خانه‌ام زياد بود. همسايه‌ها هم کاری به کارم نداشتند. از طرفی نمی‌توانستم به غريبه‌ای هم اعتماد کنم و بی‌مقدمه به خانه‌ام دعوتش کنم. اما...

- من شما رو نمی‌شناسم خانوم. اما شما می‌تونين به خونه من بياين به شرطی که...

حرفم را قطع کرد و گفت:

- آقا خواهش می‌کنم...

- نگران نباشين. من انتظاری از شما ندارم خانوم. خواستم بگم به شرطی که فردا برين.

- باشه.

...... ادامه دارد .....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر