۱۳۸۲ اسفند ۵, سه‌شنبه

آینه‌ای که نشکست 2

سر راهمان پيتزايی خريدم و آمديم توی خانه. نشست روی مبل و روسريش را از سرش برداشت. پيتزا را جلويش گذاشتم.

- بخور تا سرد نشده.

- تو چی؟

- من نمی‌خورم. حالم از هر چی غذای سوسيس کالباسيه، بد می‌شه.

نگاهی به چشمهايم کرد و تکه‌ای از پيتزا کند. از يخچال برايش آب‌پرتغال آوردم. برای خودم هم ليوانی ريختم و سيگاری هم پشت‌بندش گيراندم. در و ديوار خانه را دزدانه می‌کاويد. چشمانش انگاری گرسنه‌تر از دهانش بودند. می‌ديدم که لابلای لقمه‌ها سوؤالاتش را می‌بلعد و من لابلای پک‌های عمیق، زيبائیش را.

- نمی‌خوای بدونی توی خيابون چکار می‌کردم؟ از کجا اومدم؟ اینجا چه می‌کنم؟

- ...

- من دو روزه خونه نرفتم.

- من می‌رم بخوابم.

- مرسی. شب بخیر.

- شب بخیر.

****

صبح از سنگينی به خواب رفته دستم بیدار شدم. نفهميدم که کی آمد و کنارم خوابش برد. دستم را به آرامی از زير سرش بيرون کشيدم و لباس‌های بیرونم را پوشيدم.

وقتی که می‌رفتم یادداشتی برایش نوشتم که: «من رفتم سر کار. خواستی می‌تونی بری دوش بگيری. همه چيز توی حموم هست. یه خورده خرت و پرت هم توی فريزره. هر چی خواستی برای خودت درست کن و بخور.»

وقتی که برگشتم یادداشتی برايم نوشته بود که: «من رفتم. برات غذا درست کردم. روی شوفاژ گذاشتم که گرم بمونه. خدانگهدار.»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر