۱۳۸۱ تیر ۹, یکشنبه

هفت سنگ

سنگ دوم:

آغازين گام

اولين پيمايش

براي به چنگ گرفتن ناني

يا شايد عروسکي

ابتدايين تمنا در ژرفاي نگاهي کودکانه

و آزمند

فريادي ديگر

از شوق تصاحب

عصياني مضاعف...

نمايش

ادامه خواهد يافت.
ديشب اين برگه رو انداخته بودن تو کافي‌نتم. يه برگه تبليغيه که يه طرفش عکس هزار تومنيه و يه طرف ديگه‌اش اينا رو نوشته:

آيا پول ميتواند مرا خوشبخت کند؟

با پول ميتوانم شکم خود را سير کنم اما روحم را نه.

با پول ميتوانم خانه‌اي براي استراحت داشته باشم، اما نه جايي که روحم در آن آرامش يابد.

با پول ميتوانم ظاهر خود را زيباتر کنم، اما قلبم را نميتوانم عوض کنم.

شايد با پول بتوانم دوستان زياد و همسر دلخواهم را بدست آورم، اما نميتوانم همدم هميشگي براي خود بيابم که هرگز مرا ترک نکند.

گاهي با پول ميتوانم جسم مريضم را درمان کنم اما نه روحم را که زير بار گناه خم شده است.

با پول ميتوانم خوشيهاي زيادي داشته باشم اما همچنان به دنبال خوشبختي خواهم بود.

آنچه پول نميتواند به من بدهد، خدا در عيسي مسيح مجانا هديه ميدهد.

زيرا خدا محبت خود را به ما گناهکاران در اين ثابت کرد که مسيح را فرستاد تا جانش را براي گناه ما به روي صليب بدهد.

مسيح سه روز بعد از مرگ زنده شد و ميگويد: اينک من پشت در ايستاده ميکوبم، اگر کسي صداي مرا بشنود و در را باز کند، داخل خواهم شد.


کاري به مسائل تبليغي ندارم. مطلبي که ميخوام بگم فقط درباره اون قسمتهاييه که به پول مربوط ميشه. به نظر من:

شايد با پول نتونم روحم رو سير کنم اما بدون اون شکمم رو هم نميتونم.

شايد با پول نتونم جايي رو داشته باشم که روحم در اون آرامش پيدا کنه اما بدون اون خونه اي براي استراحت ندارم.

شايد با پول نتونم قلبم رو عوض کنم اما بدون اون ظاهرم هم غير قابل تحمل ميشه.

شايد با پول نتونم همدم هميشگي پيدا کنم که ترکم نکنه اما بدون اون دوستان زياد و همسر دلخواهي نخواهم داشت.

شايد با پول نتونم روحم رو از زير بار گناهانم خلاص کنم اما بدون اون جسم مريضم هم درمان نميشه.

شايد با پول همچنان به دنبال خوشبختي باشم اما بدون اون قطعا حسرت خوشبختي رو خواهم خورد.

۱۳۸۱ تیر ۷, جمعه

بدترين درد انتظاره. و بدترين نوع انتظار اونيه که اينقدر طولاني بشه که به اصل قرارت شک کني.
لعنت به هر چي پيتزا. اه ه ه
بهترين هديه اي که آدم ميتونه بگيره چيه؟

- يه ماشين؟

- يه گردنبند؟

-يه بليط هواپيما به يه جاي خوش آب و هوا؟

- يه کتاب؟

- يه شعر خوب که به آدم تقديم شده باشه؟

به نظر من بهترين هديه اونه که بتونه غمبارترين لحظاتت رو به شادترين تبديل کنه. حالا هر چي که ميخواد باشه. حتي يه بوسه.

۱۳۸۱ تیر ۶, پنجشنبه

اخبار

در راستای ادعاهای اخير دولت شامگوزلند مبني بر دخالت ما در برخي از مسائل داخلي آنها سخنگوی ما هر گونه ارتباط با این مسائل را قويا تکذيب کرد.

همچنين ايشان در پاسخ به يکي از خبرنگاران که پرسيده بود آيا؟ گفتند: ارتباط آقاي گودرزي با آقاي شقايقي باطل شده و باطل نشده شما را خريداريم.

ايشان عمل جنايتکارانه کارخانجات توليد کننده حشره‌کش کشورهاي آنور آب را محکوم کرده و خواستار تشکيل کميته کميته حمايتت ميکنيم.

و اما ادامه خبرها...

رشد ۴۶/3 در صدي موشهاي سطح شهر حکايت از درد بي درمان دارد.

دکتر افلاطون شامپکس عضو شوراي عالي حرف نداره ضمن اعلام اين خبر خاطر نشان کرد که جهشهاي ژنتيکي در گونه‌هاي جديد اين گونه موشها موسوم به اسپاتونکا سيندرلا باعث ازدياد مصرف بي‌رويه کار خيلي بديه.

به يک خبر فرهنگي توجه کنيد:

بناهاي تاريخي در ايالت سانگ چوآ توسط هنرمندان کشورمان بازسازي ميشود.

آقاي ميرگورابي معاون سازمان ميراث خانوادگي با اعلام اين خبر، افزود: انجام اين پروژه ها حکايت ميکند، از جدايي ها شکايت ميکند.

شرکت .....

۱۳۸۱ تیر ۵, چهارشنبه

اين روزا دقت کرديد که يه سري ماشين تويوتا لندکروز مشکي رنگ خداد ميليون توماني دارند تو خيابونا گشت ميزنن؟ من فکر ميکردم که اينا يه سري نيروهاي ويژه هستن که قراره يک سري از عوامل مزدور يا باندهاي فساد و قاچاق رو دستگير کنن. نميدونستم که قراره به دخترا و پسرا گير بدن. الان روشن شدم.
بزودي در اين مکان موبايل نصب خواهد شد.

اينجا قراره تغيير کنه. حالا تو اين روزا ميبينيد. اولين تغيير هم در ظاهر اينجا خواهد بود. بعد هم تغييرات ديگه.
سنگين ترين چيزي که تا حالا بلند کردين چيه؟

يخچال خونتون؟ ماشيني که تو جوب گير کرده؟ يا عذاب وجدان؟

۱۳۸۱ تیر ۲, یکشنبه

هذيان

فرقيست

غريو غريقي...

فغان... فغان

فرقيست

نه فروغي

و فراغي لاجرم...

تمام ناتمام ما

تناوب بي تابي

که بي توانم...

پريچهر

چه چاره اي...

چنان پيچشي

دچارم



بيچاره غريقي که به ناتواني دچار است.

ترازو:

- مي دوني چيه؟

- چيه؟

- چند وقته احساس ميکنم يه کفه ام از يه کفه ی ديگه ام مساويتره.

- من که نميفهمم چي ميگي.

- چطور؟

- آخه من ديجيتاليم.

۱۳۸۱ تیر ۱, شنبه

دکتر نوشيروان کيهاني زاده از روزنامه نگاران قديمي است که اخيرا سايتي راه اندازی کرده است که مهمترين رویدادهای تاريخ را که هر روز در تاريخ ايران اتفاق افتاده است را در آن بيان ميکند. نام اين سايت iranians history on this day است که در اين آدرس قابل دستيابيست.
ديشب با دوستي رفته بودم شام بيرون. رفتيم طباخي فرشته. سر خيابون فرشته. اگه اونجا رفته باشين يه پيرمرد گدايي رو ميبينين که دم درش واستاده. وقتي که اومديم بيرون اومد به طرفمون و دستش رو دراز کرد. من اصلا عادت ندارم به گداها کمک کنم. اصلا يه جورايي از اين مال مفت خورا بدم مياد. اما بعضي وقتا اگه پيرمرد يا پيرزني رو ببينم يه کمکي بهش ميکنم. ديشب هم چند قدم که رفتم برگشتم و پول خرداي جيبم رو که هفتاد تومني ميشد درآوردم که بهش بدم. تا صداي پول خورد رو شنيد بهم اخم کرد و غرغري زد و کلي هم حق به جانب گفت: نميخوام... نوش جان.

انگار از سر سفره اش خوردم. حالا هم حقشو نميدم. گداهاي فرشته هم تريپشون خيلي خفنه بابا.

۱۳۸۱ خرداد ۳۱, جمعه

پروژه استاندارد يوني كد فارسي

دبيرخانه شورای عالي انفورماتيك به عنوان باني تدوين استانداردهای انفورماتيكي اقدام به تحقيق و بررسي در زمينه استاندارد خط فارسي در يوني كد نموده است، تا بتواند به سرعت استانداردهای قبلي فارسي را اصلاح نموده و جامعة انفورماتيك ايران را از اين نظر بروز نمايد...ادامه...

به نظر شما مديران محترم يه خورده زود نجنبيدن؟ بهتره که يه خورده بشتر فکر کنن. شايد يونيکد چيز مزخرفي باشه ها!

دروازبان برزيل






۱۳۸۱ خرداد ۳۰, پنجشنبه

- خب نظرت چيه؟

- درباره چي؟

- درباره من.

- به نظر من تو... تو...توووو

- من چي؟

- هيچي!

- اي بابا. شد من يه سئوال بپرسم تو درست جواب بدي؟

- مگه من توام؟

- اون که عمرا نميتوني باشي.

- ببين من الان اصلا حس و حال شوخي رو ندارم.

- بابا منم جدي ازت پرسيدم.

- منم جدي جواب دادم.

- تو که جواب منو ندادي.

- اه ه ه ه ه ه ه ه. اصلا نميشه با تو بحث کرد. وقتي بخواي جواب بدي آدمو يه جوري ميپيچوني که زبونش گره بخوره.

- من که جواب ندادم ديوونه. من سئوال کردم. تو بودي که جواب ندادي.

- بس کن.

- اوکي. اوکي...( بعد از سي ثانيه)... پشملبا.

- چي؟ با من بودي؟ منظورت چي بود؟

- با تو نبودم.

- پس با کي بودي؟

- با خودم. يعني با هيشکي.

- پس اين چه ميدونم چي بود؟... چي گفتي؟ پشمالو؟

- نه بابا گفتم پشملبا.

- چي هست؟ فحشه؟

- نه بابا.

- پس چي؟

- نميدونم. فکر کنم اسم يه نوع غذاست.

- خب که چي؟ منظورت چي بود؟

- منظوري نداشتم. از اهنگش خوشم اومد يهو پريد رو زبونم.

- مسخره.

- بابا من نميتونم اين حق رو داشته باشم که از يه چيزي خوشم بياد؟

- تو.....

- .......

- .......

........................................................................

........................................................................

........................................................................

نتيجه گيري اخلاقي: هميشه يه بهانه اي واسه جر و بحث پيدا ميشه.

نتيجه گيري خيلي اخلاقي: در اينگونه مواقع بهتر است که تا صد بشمريد و بعد از کشيدن يک نفس عميق....

نتيجه گيري غير اخلاقي: شيطونه ميگه بزنم تو دهنش تا حالش سر جاش بيادا.

نتيجه گيري فمينيستي: هميشه حق با خانوماست.

نتيجه گيري فلسفي: تفابل انديشه ها هميشه ميتواند منجر به تفاهم آنها شود.

نتيجه گيري متمدنانه: گفتگوي تمدنها تنها راه حل است.

نتيجه گيري عصيانزده: بهتره بريم دو تا بستني بخوريم تا حالمون رديف شه.




چرا مرد؟ اونم تو دستاي من؟

۱۳۸۱ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

جام جهاني در ايران قرباني گرفت:

تهران ۱۸ جون (AFP): فوت بيماري که در بيمارستاني در غرب ايران بستري بود در حالي صورت گرفت که پرسنل بيمارستان مشغول تماشاي مسابقه اي از مسابقات جام جهاني بودند که بين دو تيم سنگال و سوئد انجام ميشد. اين خبر در روز سه شنبه توسط مطبوعات گزارش شد.

روزنامه انتخاب، نقل قولي داشت از يکي از نزديکان و دوست مرد پنجاه ساله اي که فوت کرد. وي گفت که دو فرزند فرد مذکور پس از مرگ وي به بيمارستان که در ايلام واقع بود حمله کردند و شيشه هاي آنجا را شکستند.

دوست وي به گزارشگر روزنامه گفته است که: همه در حال تماشاي تلويزيون بودند، اين غير قابل قبول است.

اصل خبر در صفحه اول سايت LiveScore قابل مشاهده است. اين هم متن کامل و انگليسي خبر.
مقاله هاي مربوط به جايگزيني الفباي پارسي با لاتين در سايت گويا رو خونديد؟ ۱ و ۲

به نظر من الفباي پيشنهادي نويسنده محترم عملا امکان اجرايي نداره. بحثي رو که ايشون درباره کاستيهاي خط و الفباي موجود بيان کردند در بسياري از موارد درسته اما به اعتقاد بنده اجراي اون به اين شيوه که ايشون گفتند حاصلي جز نابودي خط و الفباي فارسي که در حال حاضر يکي از معدود هنرهاي زنده ايران محسوب ميشه، نخواهد داشت. من بعنوان يکي از کساني که با کامپيوتر سر و کار زيادي دارم، بارها به دلايل عديده اي مانند چسبيدگي حروف پارسي و مشکلاتي از اين قبيل به نقاط ضعف اون پي بردم و با مشکلاتش دست به گريبان شدم اما بايد به اين توجه داشته باشيم که خط پارسي براي ما ايرانيان صرفا مجموعه اي از خطوط براي مکتوب کردن سخنهامون نيست بلکه بايد به جنبه هنري اون هم که مسلما يکي از جنبه هاي اصليشه توجه کنيم. خط ايراني داراي دو هويته. يکي هويت خط بودن اون که وظيفه انتقال مطالب رو بر عهده داره و ديگري هويت هنري اون که وظيفه مهمي در انتقال مفهوم مطلب و حتي ذات و روحيه نويسنده اون مطالب رو داره.

به نظر من پيشنهاد نويسنده محترم اين مقاله تنها از يه نظر قابل تعمقه و اون هم استاندارد کردن خط به اصطلاح پينگليش که براي ما گريزي از اون وجود نداره. بعلت رشد روز افزون اينترنت و ارتباطات ما ناگزيريم که از رسم الخط پينگليش استفاده کنيم پس بهتره که حداقل اون رو به صورت استاندارد و واحد استفاده کنيم. اما به نظر من هرگونه تعرض به الفباي فارسي ضربه جبران ناپذيري به هنر پارسي نويسي و زبان پارسي خواهد بود.

۱۳۸۱ خرداد ۲۵, شنبه

قابل توجه دوستاني که در پرشين بلاگ ثبت نام کرده ند:

ميبينم که دوستاني هم در وبلاگ خودشون در پرشين بلاگ پابليش ميکنن و هم در بلاگ اسپات. مسلما اين کار براشون وقت گيره و هم در طولاني مدت خسته کننده هست. با دستوري که در زير ميارم و شما بايد اون رو در قالب خودتون در پرشين بلاگ قرار بديد، بطور اتوماتيک هر کسي وارد آدرس شما در پرشين بلاگ بشه، وبلاگ بلاگ اسپوتتون بارگذاري ميشه.

براي آزمايش اين مساله روي آدرس عصيان در پرشين بلاگ کليک کنيد ميبينيد که بعد از يک ثانيه عصيان در بلاگ اسپات يعني همين صفحه که داريد ميخونيد بارگذاري ميشه.

و اما دستور:

meta http-equiv=REFRESH CONTENT=1; URL=http://Youraddress

عدد جلوي REFRESH CONTENT مدت زماني است به ثانيه که طول ميکشه تا صفحه اصليتون بياد که اينجا يک ثانيه هست و ميتونيد مقدارش رو به دلخواه تنظيم کنيد.

بين علامت مساوي و عدد و همچنين بعد از ِYourAddress که آدرس شما در بلاگ اسپات هست، علامت کوتيشن يا " بذاريد.

کل عبارت رو بين > و < قرار بديد و مجموعه بدست آمده رو ميتونيد قبل از تگ Title در قالب پرشين بلاگتون قرار بديد.

با اين کار هم از دو جا نوشتن خلاص شديد و هم معلوم ميشه که چه کسي مثلا خورشيد خانوم اصليه.

اين کار رو بطور بالعکس هم ميتونيد انجام بديد يعني کاري کنيد که هر کسي در آدرس بلاگ اسپات کليک کنه وبلاگش در پرشين بلاگ بارگذاري بشه.
فصلي بود متراکم

توالي ضربه هايي که به تارهاي سازي ميزدي

که

برخاسته از پوستم بود.

امانت بگذار

لختي

دستهايت را

که واژه ها را گم کرده ام

اما تو نيک مي يابيش از ژرفاي چشمانم

يک، دو، سه

نميخواهم

اما گريزي نيست از شمارش ايام

اکنون که به سويت پر ميکشم.

زمزمه:

کجايي؟ در انتهاي بن بستي که ديوارهايش خم ميشوند بر سرت به سنگيني گناهان قبيله اي که تاوان عمري را به صليب ميکشد؟

ياخته هايم پر ميکشند با آواي روحانيت. به ملکوت. به عالم علوي.

فراز و فرود در روزمرگيهايم نميتوانند پروازي را که لبخندت ارزانيم ميکند زندان کنند.



سلام.

قصدم نبود که نامه بنويسم. حرفي براي گفتن نمانده که چشمها بيشترين حرفها را ميزند.

زندگي به من آموخت که نيازم را بي نياز کنم. بگريزم از تعلق و بميرانم آنچه را که در دل دارم. اما ناتواني بر من چيره ميشود. آنگاه که نگاهت را بر من مي افشاني.

چه کسي صدايم کرد؟ از آسمان زمزمه هايي ميبارد... حضور روحانيت را حس ميکنم. تازگيها فکرت را به اين حوالي کوچانده اي؟



بي همگان به سر شود

بي تو به سر نمي شود

۱۳۸۱ خرداد ۲۳, پنجشنبه

و داستان عرشيا ادامه دارد:

در ادامه داستان اون مشتري که هفده هزار تومن پولمون رو بالا کشيده بود و يه قلپ آب هم روش، به اونجا رسيديم که من با يه آي دي دخترونه رفتم و شماره موبايلش رو ازش گرفتم. هر بار که بهش زنگ ميزدم يا ميگفت که تا نيم ساعت ديگه ميام يا خودش گوشي رو بر ميداشت و ميگفت که آقا اشتباه گرفتيد. خلاصه به انحاء مختلف ميخواست که منو بپيچونه. تا اينکه به فکر افتادم از صداي يک دختر کمک بگيرم. در ميان بهت و حيرت دخترهاي زيادي ابراز تمايل به همکاري کردند که تعداد زيادي از اونا هم از سن شيطنتشون گذشته بود اما من باز تصميم داشتم که اين حربه رو بعنوان آخرين تير استفاده کنم. ميدونستم که صداي منو شناخته اين بود که به محمدرضا گفتم يه زنگي بهش بزنه و اصلا هم انعطاف نشون نده. اونم زنگ زد . آقا عرشيا شروع کردن به گفتن اينکه آره من برام اين اتفاق افتاد و اينجا نبودم و اونجا بودم و از اين حرفا که من از اون دور شروع کردم به بد و بيراه گفتن که آقاي عرشيا خان شما که جلوي من بابات زنگ زد، بهش گفتي که آقا اشتباه گرفتي، حالا جلوي قاضي و معلق بازي؟ بدو بيا که کار ميکشه به جريان خشتک و از اين حرفا. به هر حال مشاهده شد که ايشون دو ساعت بعد با يه جعبه شيريني اومدن و شروع کردن به آسمون ريسمون بافتن که من دامغان بودم و از اين حکايات. البته نميدونست که من همون دختره ام که در حين دامغان بودن ايشون باهاش قرار گذاشتم تو تهرون.

باري... پول رو داد و غائله داشت ختم ميشد که يهو پرسيد. راستي بچه ها شما اينجا تو اکباتان مژگان ميشناسيد؟ ما که داشتيم منفجر ميشديم به اتفاق گفتيم نــــــــــــــــــــــــه ! چطور مگه؟

گفت آخه من با يکي چت کردم و باهام قرار گذاشته اما من سر قرارش نرفتم. اما يه روسري آبي کمرنگ با يه کيف آبي کمرنگ داره. خيلي هم خوشگله.

گفتيم تو که ميگي سر قرار نرفتي پس از کجا ميدوني خوشگله؟

گفت يه بار پنج دقيقه ديدمش. عجله داشت زود رفت.

جل الخالق... درسته که من اون مشخصات رو بهش داده بودم (فکر کنم آبي کمرنگ رنگ ساله نه؟) ولي اين جريان قرار چي بود والله من يادم نمياد رفته باشم سر همچين قراري. تازه خوشگل هم بوده باشم که اصلا يادم نمياد.

به هر حال ادامه داد که آره من به دختره گفتم که من به خاطر تو از اختياريه اومدم اينجا (ارواح شيکمش) اون به من جواب داد که بابا اينقدر کلاس اختياريه واسه من نذار که دوست پسر قبليم از آلمان ميومد منو ميديد (جواب رو حال کردين چي گفتم؟) بعدشم من فکر کردم که خالي ميبنده که ميگه کلي پسر هر روز دنبالم هستن از بس که من خوشگلم اما خودم که ديدمش باورم شد که قيافه اش خداست ( هاها منو ميگه ها)

به هر حال اين ماجرا با نشستن عرشيا پشت يه کامپيوتر و چند تا آف لاين عاشقانه واسه مژگان (يعني من) تموم شد اما من هنوز موندم که اين جريان خوشگل بودن من از چه قراره. نکنه دخترم خودم خبر ندارم؟

۱۳۸۱ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

طالع بيني به شيوه نشريات



در تير ماه به شما چه خواهد گذشت؟



براي متولدين...



فروردين: سال جديد حکايت از اين دارد که غيبتهاي طولاني مشکلاتي را در کار برايتان ايجاد کرده و نسبت به آن هشدار شنيده ايد. آن دسته از متولدين اين ماه که خواهان ايجاد يک وبلاگ هستند، انسانهاي بي مسئوليتي هستند که اسمشان در ليست هودر ثبت نخواهد شد.



ارديبهشت: شما داراي روحي ضعيف هستيد و از طبيعت متنفريد. هيچگاه نميتوانيد خواننده هايي بالاي ۲۰ نفر داشته باشيد. در اين ماه شما دست به طلا بزنيد سنگ ميشود و وبلاگتان هک خواهد شد و هيچگاه نميتوانيد دوباره در آن چيزي بنويسيد.



خرداد: ايميل ناشناسي که در اين ماه به دستتان ميرسد، حاوي ويروسي خواهد بود که هاردتان را فرمت خواهد کرد. يکي از دوستانتان به عنوان سور پريز يک قورباغه را به شما هديه خواهد داد و شما اگر مرد باشيد هديه را جلوي دوست دخترتان باز خواهيد کرد و قورباغه بر روي دوست دخترتان خواهد پريد و اگر زن باشيد، از وحشت سکته ناقص خواهيد کرد.



تير: دستتان براي خرج کردن ميلرزد. به همين دليل رمز اشتراک اينترنتتان دزديده خواهد شد و شما نميتوانيد دوباره آنرا به دست بياوريد. روزگار اصلا بر وفق مرادتان نخواهد بود و گرفتاريهاي شغلي موجب اخراجتان از کار خواهد شد. اما بعد از اخراج ميتوانيد ساعتها به مطالعه و نوشتن وبلاگتان بپردازيد.



مرداد: عشق و محبتي که در نهادتان ميجوشد جاي خود را به تنفر خواهد داد. هر وقت که در آينه خود را ببينيد بيش از پيش حالتان به هم خواهد خورد. به يک ميهماني دعوت ميشويد اما آنجا به دليل جر خوردن خشتکتان در هنگام رقص مورد استهزا قرار گرفته و به همين دليل دوست دختر يا دوست پسرتان را از دست خواهيد داد.



شهريور: شانس به شما روي آورده است. چون موهايتان روي گاز ميسوزد و از دنگ و فنگ شانه کردن رها ميشويد. در اين ماه شما پس از مدتها کسي را که با او چت ميکرديد ميبينيد اما حالتان از قيافه اش به هم خواهد خورد. حقوق اين ماهتان صرف خريد لوله هاي جديد خواهد شد تا آنها را جايگزين لوله کشي خانه تان کنيد که در اين ماه کلا خواهد ترکيد.



مهر: اراده، نکته سنجي، شيک پوشي، مهرباني، وفاداري و صلح جويي صفاتي هستند که اصلا در شما وجود ندارند. به آدمهايي مثل شما اصلا نميشود اعتماد کرد چون بسيار بدشانس هستيد و تمام کارها را خراب ميکنيد. چون دشمني را به ديگران تعارف ميکنيد، لاجرم جز دشمني چيزي دريافت نخواهيد کرد.



آبان: يک بحران در انتظار شماست. رنگ زمينه و نوشتهاي وبلاگتان سياه شده و به هيچ وجه عوض نميشود. تلاش شما براي تعويض رنگ انها منجر به سياه شدن آرشيوتان خواهد شد. کسي آي دي شما را در وبلاگ عمومي لو خواهد داد.



آذر: در اثر پايداري در مقابله با مشکلات تعداد ديگري از مشکلات جديد سر راهتان قرار ميگيرد. يک نفر در ايجاد مشکلات جديد در زندگيتان موثر است که احتملا از نزديکان درجه اولتان است. آسمان دلتان در تمام طول ماه ابري ميماند.



دي: براي اولويتهاي زندگيتان حساب و کتابي باز نکنيد چون در هر حال خواهيد مرد. سعي کنيد که از دوستانتان خداحافظي نماييد. زمينه وبلاگتان را سياه رنگ کرده و از مرگي که در پيش روي شماست بنويسيد. شما بسيار خوش شانس هستيد که ميتوانيد قبل از مرگتان آگاهانه درباره آن بنويسيد.



بهمن: بهمن خونين جاويدان.......تا ابد بختتان آويزان



اسفند: در کارهايتان مشورت را فراموش نکنيد. مساله خودکشي يکي از مسائل مهم است که بدون مشورت موفقيت آميز نخواهد بود. در اين ماه خودکشي با گاز شهري بسيار خوش يمن و موفق خواهد بود. به شما توصيه ميشود در روز پنجشنبه خودکشي نکنيد چون شما را نجات خواهند داد.

والله من نميدونم اين بلبشوي جديدي که راه افتاده يعني چي. رفتم تو وبلاگ عمومي ديدم که يه چيزاي گنگ و مبهمي نوشته شده. براي درک بيشتر يه سر زدم به نت پد ايراني اما باز چيزي دستگيرم نشد. باز هم ماجرايي در وبلاگ عمومي شروع شد و توابع اين ماجرا بيشتر طول خواهد کشيد وبيشتر و بيشتر ما رو به انحراف خواهد روند.

اما من به هيچ يک از اين کارها کاري ندارم. من اينجا يک بار و براي هميشه نظرم رو ميگم و اصلا هم مايل نيستم که بيشتر موضوع رو کش بدم.

من آدم صلح طلبي هستم. آدمي نيستم که کسي حرف خودش رو بخواد به زور بهم تحميل کنه پس زير حرف زور نميرم. اما حق خودم رو هم ميگيرم اما نه به زور. براي تموم کسايي که دوست دارن بيشتر منو بشناسن بايد بگم که اگه بخوام خودم رو دسته بندي کنم. در دسته افراد اصلاح طلب قرار ميگيرم. مثه خيلي از ايرونيهاي ديگه. از نظر سياسي هم عقايدي دارم که خاص من نيست و عده زيادي هم با من موافقن. مثه هر کس ديگه اي از وضعيت موجود انتقاد ميکنم و مايل هستم که اصلاح بشه. نه تا حالا به ريش کسي گير دادم که چرا ريش گذاشته نه به اينکه چرا ريشش رو زده. بالاترين تحرک من ايجاد يک وبلاگ به نام عصيان و يکي به نام نورهود و مشارکت در نقل اخبار در وبلاگ عمومي بوده اون هم به دور از هر گونه تعصبي.

اونايي که نوشته هاي منو ميخونن بايد کاملا روحيه منو شناخته باشن. آدمي هستم که بيشتر ميخندم و کمتر گريه ميکنم. گاهي عصباني ميشم و بيشتر سعي ميکنم که طنز يا شعر يا داستان کوتاه بنويسم (بازم مثه خيليهاي ديگه) به هر حال من اصلا دوست ندارم درگير پاکسازي اون هم از نوع عقيدتي باشم چه در وبلاگستان چه در جامعه. به نظر من همه آزادند عقايد خودشون رو داشته باشن به شرطي که به ديگران آزاري نرسونن. هيچ هدفي رو هم غير از اين در وبلاگم دنبال نکردم و نميکنم. لازم ديدم اين توضيحات رو بنويسم تا هر گونه شبهه اي بر طرف بشه.



تمام

پ.ن: در ضمن به هيچگونه ايميلي که در اين زمينه باشه چه در جهت موافق و چه در جهت مخالف نوشته هاي بالا جوابي نميدم. البته اين به معني اون نيست که ميلي نزنيد فقط من جواب نميدم.

۱۳۸۱ خرداد ۱۹, یکشنبه

ارباب



آقاي ارباب مالک خيلي چيزها بود. در ده همه حسرت او را ميخوردند. هر چه کشاورز و زارع در ده بود داشتند براي او و روي زمينهاي او کار ميکردند. هر روز صبح آقاي ارباب سوار اسبش ميشد و در حاليکه يورتمه ميرفت، به سرزمين پهناوري که پدر در پدر به او رسيده بود خيره ميشد و کيف ميکرد. هر وقت هم که چيزي عصبانيش ميکرد، سر مباشرهايش داد ميکشيد و سيبيلايش را ميجويد. هر وقت هم کيفش کوک بود چند نان شيرين پرت ميکرد به طرف بچه هايي که کشاورزها بر سر زمين آورده بودند و از اين کار خودش کلي کيف ميکرد و به راهش ادامه ميداد. از مزارع که رد ميشد و به ده ميرسيد حتما از جلوي قهوه خانه رد ميشد. آقاي ارباب از اينکه که جلويش بلند شوند و خودشان رو دولا راست کنند خيلي لذت ميبرد. خودش هم نميدانست چرا. اما از بچگي به او ياد داده بودند که بايد ابهت خودش را حفظ کند و جذبه داشته باشد. آن روز اما آفتاب که زد، بلند شد. اغلب نزديک ظهر از خواب بلند ميشد اما آن روز فرق ميکرد. خودش هم نميدانست چه فرقي اما فرق ميکرد. بلند شد. از پنجره به بيرون نگاه کرد. به ابرها به درختهاي دوردست و به کوه سبز خيره شد. انگار خبري بود. چيزي عوض شده بود اما نميدانست چه چيز.

آبي به سر و صورتش زد و اسبش را خواست. وزنش را روي رکاب گذاشت و سوار شد. به مزارع که رسيد، مباشرها دوان دوان به سويش آمدند فکر ميکردند اتفاقي افتاده است که ارباب از خواب صبحش زده و به مزرعه ها آمده است. اما ارباب فقط پرسيد که همه آمده اند؟ و بعد بدون اينکه منتظر جواب بماند به راهش ادامه داد. به هر مزرعه اي که ميرسيد براي سلام کشاورزها سري تکان ميداد و انگار لبخندي هم بي جهت به زير سبيلش ميدويد. نرسيده به ده از پل چوبي که رد ميشد، ناخواسته نگاهي انداخت به رودخانه. بچه هاي ده ميدويدند و خودشان را با سر و صدا پرت ميکردند در آب خنک رودخانه و کيف ميبردند. بعد هم مي آمدند بيرون و زير سايه درخت کيفشان دو برابر ميشد. هن هن نفسهايشان که آرام ميگرفت دوباره و چند باره ميپريدند درون آب.

اينبار اولين باري بود که آقاي ارباب راه خودش را به زير پل کج ميکرد. اما بچه ها نه ساکت شدند و نه توجهي به او کردند. ارباب خيره شد به آب و فکرش رفت زير سايه درختها. از اسب پياده شد، کمي قدم زد و فکر کرد به وقتي که بچه بود. يادش آمد وقتي که بچه بود چقدر دلش ميخواست که فقط يکبار در رودخانه شنا کند اما پدرش...

صد متري به طرف بالاي رودخانه رفت و پاپوشش را در آورد و تا مچ پا به داخل آب رفت. انگشتانش را توي آب تکان ميداد و از حس لذت بخش غلغلکي که لاي انگشتانش بود خوشش مي آمد. اطرافش را به دقت نگاه کرد. صداي بچه ها مي آمد اما خودشان را نمي ديد. لباسهايش را در آورد آرام آرام به ميان رودخانه رفت. هر اندازه که بيشتر زير آب ميرفت، احساس بچگي اش را بيشتر پيدا ميکرد. شناکنان به آن طرف رودخانه رفت و دوباره برگشت. چه لذت بخش بود. راهش را کج کرد و به سمت پايين رودخانه شنا کرد. صداي بچه ها که نزديک تر ميشد، دلش هم بيشتر و محکمتر ميزد. به بچه ها رسيد و فريادي زد و در صداي بچه ها گم شد.

وه که يک استکان چاي بعد از شنا آن هم در قهوه خانه چه ميچسبيد.
همه وابسته ايم. وارسته ميجويم.

۱۳۸۱ خرداد ۱۷, جمعه

خدا خر رو شناخت شاخش نداد



حالا چي شد که من اينو گفتم؟ آقاي ب مالک اينجاست. يعني مالک اين جايي که من اجاره کردم تا کافي نت بزنم. ظاهرش رو که نگاه ميکني، خيلي خيلي معموليه. يه آقائيه با قد کوتاه بسيار بسيار کچل که يه شلوار پارچه اي گل و گشاد ميپوشه و يه پيراهن مردونه. روزاي آفتابي هم يه کلاه اسپورت سفيد سرش ميذاره. (فکرشو بکنين عجب تيپي ميشه با اون شلوار و پيراهن آدم همچين کلاهي بذاره). خلاصه به نظر ميرسه که خيلي پولدار باشه. از من که ۱،۵۰۰،۰۰۰ تومن پول پيش گرفته و ماهي هم ۲۰۰،۰۰۰ تومن ميگيره. از طبقه پاييني مون هم ماهي ۵۵۰،۰۰۰ تومن ميگيره. حتما کلي هم ازش پول پيش گرفته. مثه اينکه يه کارخونه هم داره. تازه اينا چيزاييه که من ازش خبر دارم. اما به نظر من اين آقا اصلا بلد نيست از پولاش استفاده درستي بکنه (گرچه نظر من براي اون اصلا مهم نيست). آخه اينم شد زندگي؟ هي پول در بياري و فقط انبارش کني؟ من که يه ذره پول به دستم بيفته درجا خرج سفر ميکنم. من اگه جاي اين آقا بودم حتما تا حالا نصف دنيا رو گشته بودم. مگه ميشه آدم پول داشته باشه اما هوس نکنه که مثلا فلورانس رو ببينه يا يه سر به مصر نزنه؟

پسرش هم به جاي استفاده از اين پولا زده تو کار خلاف. يه مدتي هم هست که پيداش نيست. شنيدم زندونه. آخه من نميدونم اين به کار خلاف چه احتياجي داره با اين همه پول.

خدايا... حکمتت رو شکر. اين حکايت خيلي عجيبه که اوني رو که بلده چه جوري خرج کنه، پولدارش نکردي.

شايد هم... همونه که ميگن خدا خر رو شناخت شاخش نداد.

۱۳۸۱ خرداد ۱۵, چهارشنبه

نامه

فرستنده: عصيان

آدرس: پشت يه از کامپيوتر تو کافي نت

گيرنده: گيله مرد

آدرس: پشت يه کامپيوتر تو مزرعه




آقا من دوست دارم که مزرعه دار بشم. ديشب اين تصميم رو گرفت. مگه چه اشکالي داره؟ بذار ببينم اين عمو گيله مرد تو مزرعه اش يک کار واسه من داره؟ خوب بيل ميزنما. قول ميدم همه محصولاتتو بصورت کامپيوتري بچينم برات. شبها هم زير يه درخت ميشينيم و يه ليوان ماءالشعير (آبجو اسلامي خودمون) ميگيريم دستمون و اختلاط ميکنيم. البته فقط دستمون نميگيريم بعضي وقتا يه قلپ هم ازش ميخوريم. اگر هم مرخصي دادي بهم يه سر به شاهين ميزنم که دلم وا شه. آخه ميدوني دلتنگيهاشو ميريزه تو دلتنگستان عوضش آدم با خودش کلي حال ميکنه. نه که فکر کني حقوق ميخواما... نه والله هوس کردم مثه آدماي زمان کتاب بربادرفته زندگي کنم. راستي... شما اونجا اسب هم دارين؟ از اون کلاه تگزاسي ها سرتون ميذارين؟

قابل نداره خانوم ميشه ۸۰۰ تومن. بله کارت تلفن هم داريم واسه آمريکا ميفته دقيقه اي نود و پنج تومن. جان؟ بله کيفيتش عاليه.

الو؟ قطع و وصل ميشه. الو؟

اين کارتهاي جديد با سرزمين آينه ها اصلا خوب ارتباط برقرار نميکنه. يا بوق اشغال يزنه يا وسط صحبت قطع ميشه.

اِ... اين که نامه بود چرا يهو شد ارتباط تلفني؟
صفحه روزنامه بيان در سايت گویا هک شد. و توش عبارات زير به چشم مياد:

سلام بچه ها

اين سايت توسط lynx هك شده است

چون من هفته ديگه بايد برم سربازي حالم خوب نبود و اتفاقي اين سايت رو هك كردم!!

email:lynx@host.sk

جاتون خالي ديشب وبلاگ پارتي خيلي خوش گذشت. خيلي ها بودن. گپ زديم، موزيک گذاشتيم، جشن عروسي مجازي داشتيم کلي هم رقصيديم. هاها خلاصه جاتون خيلي خالي بود. سوسوتون هم بشه.

۱۳۸۱ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

اين روزا که کم مينويسم علتش اينه که سرم خيلي شلوغ شده. گفته بودم که در حال راه اندازي يه سايت هستم. از اوني که فکر ميکردم کارش خيلي بيشتر پيچيده شده. البته نه از نظر فني بلکه از نظر مجموعه اطلاعاتي که قراره توش قرار بگيره. انقدر زياد شده که آدم گيج ميشه که از کجا شروع کنه. ديدم بهترين کار اينه که فعلا زياد به جزئيات توجه نکنم. يعني به دسته بنديهاي کلي بسنده کنم و کم کم در طول يه مدت طولاني تر سايت رو کاملترش کنم. به هر حال اميدوارم که نهايتا دو هفته ديگه اولين آپ لود رو انجام بدم. اين مژده رو ميدم که دوستاني از جمع وبلاگ نويسها افتخار همکاري رو به بنده دادن و قراره که هر کدوم که تخصص خاصي دارن براي يه بخشش مطالبي رو در اختيار بنده قرار بدن. حالا سر يه فرصت مناسب سعي ميکنم که هم درباره سايت و هم درباره همکاران اين سايت اطلاعات بيشتري رو منتشر کنم.

هر گونه پيشنهاد درباره قسمتهاي پيشنهادي مورد استقبال من قرار ميگيره و ميتونه کمک زيادي به من بکنه تا يه سايت مفيد ايجاد کنم.

۱۳۸۱ خرداد ۱۱, شنبه

خب مثل اينکه اين روزا من کلي جدي حرف زدم يه عده نگرانم شدن يه عده هم شاکي شدن. پس به روال گذشته، يه خاطره ميگم.

۲ سال قبل من به توسط يه فردي به نام آقاي زجاجي براي شرکتش استخدام شدم که توي مشهد بود. کار اين شرکت طي قراردادي که با اداره اماکن مشهد بسته بود، اين بود که کامپيوتر همه اماکن اقامتي از قبيل هتل، هتل آپارتمان و مهمانپذيرهاي سطح شهر مشهد رو از طريق خط تلفن به کامپيوتر اداره اماکن متصل کنند تا اسامي همه مسافرها به اون کامپيوتر منتقل بشه. به هر حال اين جناب زجاجي تا دلتون بخواد در امر کامپيوتر فرد بي اطلاع و بيسواد اما پرمدعا و با اعتماد به نفس وحشتناک بود. يکي از خصوصيات اين آقا به کار بردن اصطلاحاتي بود که به طور غلط در مکانهاي غير مربوط مکررا بکار برده ميشد. از جمله اين اصطلاحات که اين آقا بکار ميبرد و سوژه همه شده بود، اين بود که وقتي ميخواست بره حموم ميگفت از کثيفي تو پوست خودم نميگنجم يا وقتي سر يه موضوعي با يه بنده خدايي درگيري داشت درباره ش گفته بود من ميتونم اون رو به جرم امانت در خيانت زندانش کنم و تيکه هايي از اين قبيل.

فکرشو بکنيد اين آقا وقتي ميخواست يک مساله کامپيوتر رو جلوي مثلا مهندس فلان شرکت برنامه نويسي با آب و تاب توضيح بده من از خنده چه پيچ و تابي ميخوردم. مثلا اين برنامه ما تحت داس کار ميکرد آقاي زجاجي يه بار ميخواست بگه که در نسخه هاي بعدي اين برنامه بصورت تحت ويندوز نوشته ميشه و درحال برنامه نويسيه، گفت اين برنامه الان با داس کار ميکنه اما ويندوزش ( بر وزن نيمسوز بخونيد) هم آماده ست. اين آقا که فکر نکنم مدرک ديپلم هم داشت، ادعا ميکرد که خداي کامپيوتره و از همه جاش سر در مياره. يکي ديگه از محصولات اين شرکت، يه برنامه هتلداري بود با فاکس پرو و يه کار ديگه اين شرکت، نمايندگي يه تلفن سانترال که با يه برنامه کار ميکرد که به زبان سي نوشته شده بود که اتفاقا گيس گلاب اون رو پشتيباني ميکرد. اين دو تا برنامه ميتونستن با هم ديتا رد و بدل کنن و اين کار رو از طريق پورت ماوس انجام ميدادن. حالا بعضي وقتاها سر شناسوندن اين دو تا برنامه و اين دو تا کامپيوتر پوستم کنده ميشد. يادمه که تو يه هتل يه مشکلي پيش اومده بود که اصلا معلوم نبود از کجاست. اونايي که با کامپيوتر سر و کله ميزنن ميدونن که از اين دست مشکلات زياده که همه چي سر جاي خودشه اما بجاي اينکه کار رو روال پيش بره همه چيز فريز ميشه و پدر آدم رو در مياره. من دو روز تو اون هتل داشتم سر و کله ميزدم با اين مسائل. در آخرين لحظات که من و يه مهندس ديگه که کارشناس اون هتل بود داشتيم با مشورت هم به يه نتايجي ميرسيديم که اين جناب زجاجي پيداش شد و پريد وسط حرفمون و گفت آقا اصلا اينا همش چرت و پرته ( با فتح چ و پ بخونين) بذارين من درستش کنم شما بلد نيستيد.

کاردم ميزدين خونم نميومد. مرتيکه...