۱۳۸۲ فروردین ۵, سه‌شنبه

فصلي براي نياز -3

براي بي‌نهايتمين بار انگشتش را نشاند روي شاسي تلفن و دوباره تکمه‌هاي اعداد را نوازش کرد. صداي توي گوشي همچنان سکسکه مي‌کرد و نشاني مکالمه‌اي طولاني را به او مي‌داد. گوشي را کوبيد روي نشيمنگاهش سيگاري يافت و آتش کبريت را هديه‌اش کرد. موجهاي ملحفه داستان خوابي آشفته را بازگو مي‌کردند. گوشي را برداشت و يکبار ديگر انگشتانش را روي تکمه‌ها حرکت داد.

- الو؟ رها؟ چرا اينقدر اشغال بود تلفنت؟

- بابا داشت حرف مي‌زد.

- اينهمه؟

- آره داشت با دفتر صحبت مي‌کرد.

- خوبي؟

- بد نيستم. چطوري تو؟

- بد نيستم. پيش امير اينام.

- آها. بيبن من بايد برم؟

- کجا؟

- هيچ کجا. مامان کارم داره.

- باشه. مزاحم نمي‌شم. راستي...

- هوم؟

- هيچي. خدافظ.

- باباي.

از ته سيگار توي نعلبکي انتقام گرفت و بلند شد از روي تخت و به بيرون نگاه کرد. سبزي کوه تا ابرها زبانه مي‌کشيد. خيالش رفت با ابرها تا مهري که تنها سي روز نفس کشيد و... رفت توي آشپزخانه که چاي بگذارد.

يادداشتي انگار که کلماتش هنوز خميازه مي‌کشيدند، مي‌گفت: نيما جان من و محمد رفتيم دانشگاه. جفتمون تا عصر کلاس داريم. ديدم خوابي ديگه بيدارت نکردم.

* * *

پس اين دختر که بود با صداي آسماني؟ خيال که نبود؟

رفت تا دوباره سرک بکشد توي اتاق که اين بار دخترک چشمانش را قاپيد. اما پسر بود انگاري.

- سلام. من نيما هستم.

- ...

- ببين ميدونم که ميتوني حرف بزني. خودم شنيدم آوازتو. چرا امير اينا بهم نگفتن تو دختري؟ اسمت چيه؟

- ...

- خب اگه نميخواي بگي نگو. اما لزومي نداشت که الکي بهم دروغ بگن.

- ماندانا.

- آها اين شد. دوست اميري؟

- نه.

- پس چي؟

- ميشه بري؟

- باشه.

و از اتاق بيرون رفت تا برود. فقط يک دستش توي آستينش بود که دخترک آمد بيرون از اتاق.

- ببين. حقيقتش من از خونمون فرار کردم. به کسي نگو که اينجام... خواهش مي‌کنم.

- همينجوريشم نميگفتم. حتي به روي امير اينها هم نمي‌آوردم که ديدمت. خوش باشي و خدافظ.

- اينجوري نگو خوش باشي. نميدوني که چمه. من از اونا که فکر ميکني نيستم.

- من فکر خاصي نمي‌کنم. خوش باشي رو هم بنابر عادتم گفتم. منظوري نداشتم. خدافظ.

- خدافظ.

* * *

ادامه دارد...

پ.ن: يه توضيح لازم ديدم که بدم. اين نوشته يه خاطره نيست. يه ماجراي ذهنيه. ماجرا هم از قبل توي ذهنم اتفاق افتاده و نيفتاده. هر وقت ميشينم پاي کامپيوتر قوام ميگيره. واسه همين تکه‌تکه کردنش براي کش دادنش نيست. واسه اينه که مطالب يهو ميان تو ذهنم و به همون سرعت هم غيب ميشن. و در نتيجه وقتي غيب شدن، چاره‌اي ندارم که يه ادامه دارد بچسبونم به تهش تا دوباره ماجرا بياد سراغم. به هر حال ببخشيد قصدم کشدار کردن نيست. فقط ميخوام بنويسم. همين.

۱۳۸۲ فروردین ۳, یکشنبه

فصلي براي نياز -۲

ساعت قديمي يکبار نواخت. انگاري که بعد از سر و صداي زيادي که نيمه شب به پا کرده بود خجالت مي‌کشيد. شايد هم خوابش مي‌آمد.

- نيما... اگه خوابت مياد برو رو تخت اون اتاق.

- مگه پسرخالت اونجا نيست؟

- نه... رفته تو اون يکي اتاق.

توي هير و وير دستشويي رفتن بود يا گرم بازي نفهميد که کي از اتاق رفته بود به اتاق ديگر.

چراغها را يکي يکي کشت و خستگيش را روي تختخواب تکاند.

* * *

ماه پيش بود که رها شروع کرده بود به آزار. نميشد انگاري. به چارميخش هم که مي‌کشيدي رها بود. دلش را نمي‌شد به بند کشيد. آن اوايل دوستيش توي آسمان نفس مي‌کشيد. کسي را که سالها شاهين سرکشي بود، کبوتر جلدش کرده بود. اما چند ماه بعد رها شده بود دوباره. و حالا آزرده‌اش مي‌کرد. رها صيادي شده بود که به اسيري مي‌برد.

* * *

سعي کرد آفتاب را با دستش کنار بزند بي‌فايده. صداي آوازي آسماني مي‌آمد از يک جايي مثل ابر. انگار که همنوا شده بودند صدها فرشته آسماني و مي‌خواندند بي آنکه بداني چه مي‌گويند. هوهوي باد يا چيزي مثل هزار کليد ارگ کليسا همزمان موجي مي‌شدند توي هواي اتاق. نشست توي تخت و صدا مي‌آمد همچنان.

باز امشب در اوج آسمانم.

آسمان را مي‌کشيد تا اوج. يا شايد صدايش از آسمان مي‌چکيد آرام تا زمين. هر که بود حتما آسماني بود.

خيال بود. همان بود که از آسمان مي‌آمد توي خوابش. همان فرشته آبي‌پوش عروسک چوبي کودکيهايش بود. يا نه... شهرزاد قصه‌گويش بود. موهاي کوتاهش را با شانه‌اي چوبي براي زميني‌ها قسمت مي‌کرد انگاري. يک... دو... سه.

يک... دو... سه.

باز امشب در اوج آسمانم.

يک... دو... سه.

عادتش به شانه کشيدن روي دستهايش مانده بود هنوز. از شمردنش پيدا بود که تازگي زلفهايش را چيده. يک... دو... سه را نمي‌شمرد. مي‌کشيد. مثل همان آ که آب فارسي کلاس اولمان بود. حتما بلند بوده اين موهاي پرکلاغي که شانه‌اش را طولاني مي‌کرد.

يادش آمد اين قانون را که اگر تو کسي را ببيني توي آينه، او هم تو را خواهد ديد. سرش را از آينه دزديد و به اتاق برگشت.

* * *

ادامه دارد...

۱۳۸۲ فروردین ۱, جمعه

فصلي براي نياز -۱

نوک دماغش گزگز مي‌کرد از سرما. هميشه همينطور بود. يک جورهاي از زمستان بدش مي‌آمد براي همين. پله ها را يکي در ميان پريد بالا و رسيد به در هال. با لبه آستينش دستگيره فلزي را فشار داد تا در را باز کند. حاضر نبود حتي براي چند لحظه پوستش سرماي در را ببلعد.

- سلام امير.

- سلام. سلام. چطوري نيما؟

- ای‌... بد نيستم. نبودي امروز دانشگاه؟ خونه بودي؟

- آره. مهمون دارم. واسه همين.

چشمکي زد و گفت:

- کيه؟ دختره؟

- نه بابا. پسرخالمه.

- کجاست؟

- تو اتاقه. خوابيده.

- خوابه؟ سر شب؟ عجـــــب!

- آره. آخه ميدوني يه مشکلي داره. نميتونه حرف بزنه. لالِ. قراره هفته ديگه بره آلمان. که عملش کنن. آوردمش اين ورا يه هوايي بخوره. يه کم خجالتيه. ميدوني. بعضيها اذيتش ميکنن. فکر ميکنن اواست. مي‌فهمي که؟

- خب آره. پس بگذريم. ممد کجاست؟

- رفته يه خورده خرت و پرت بخره واسه شام.

- آها.

- سيگار داري؟

- آره بيا.

و يک بسته وينيستون را انداخت به طرف امير و پرسيد:

- از اون يکي ممد چه خبر؟ خيلي وقته نديدمش تو دانشگاه.

- کي؟ اميرممد؟ هاها... هيچي رفته يه خونه گرفته توي رشت. اينجا ديگه خيلي تابلو کرده بود. يه خونه گرفته تو گلسار. عشق و حالشم که هميشه براهه. حالا ببين کي اونجا رو آباد کنه و برگرده دوباره همين ورا.

- آره والله. آخر عياشه اين بشر. يه جورايي خوشم مياد ازش.

کمي که گذشت و ممد هم آمد.

- نيما؟ شام که ميموني؟

- آره. حالشو ندارم برم خونه. دوباره با بابام حرفم شد. بدبختيه بخدا. از شانستونه که قبول شدين دانشگاه توي يه شهر غريب. ما که گرفتار کرديم خودمون رو. شده واسمون مثل دبيرستان. انگار نه انگار که بزرگ شديم. هنوز بهمون امر و نهي ميکنن.

- پس ورقا رو يه بر بزن تا من اين سوسيسا رو بندازمش تو تابه و بيام. يه سيگارم برام آتيش کن.

- اوکي.

و شروع کرد به ور رفتن با ورقاي لب پر شده کيم تقلبي.

- امير؟

- هوم؟

- اين پسرخالت بيدار نشه از اين حرفا. هي بلند داد ميزنيم.

- نه بابا اون طفلک لال بودنش بخاطر کر بودنشه. نميشنفه. خيالت تخت. هوار بکش.

- آخي. بيچاره. واسه شام مياد بيرون که؟

- نه بابا خجالت ميکشه. ميبرم تو اتاق براش.

- پس بيا ديگه.

رو به محمد کرد و گفت:

- اين پسرخاله امير کجا بود تا حالا؟

- بي خيال. چه ميدونم. بيا يه دست چاربرگ بزنيم.

- باشه.

و در ميان ورق و دود و هياهوي بخاري به خواب رفتند.

* * *

ادامه دارد...
تنهاترينِ تن ها!

۱۳۸۱ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

مسير پنهان

گامي پس از گام ديگر برداشتم و ترنم زندگي را زمزمه کنان در مسيري پنهان ميان بوته‌ها پيمودم. بار ديگر رفتم، فرو افتادم، برخاستم، افتادم و باز... . گامي خشک، گامي باراني، گامي برفي و شايد کمي شاعرانه‌تر بگويم گامي آسماني طي شد...

شايد برخي را يار و برخي را دوست بودم. بعضي را عناد ورزيدم و بعضي را تلخکي بيش نبودم. حسي را نگاشتم. گاهي در پس لباسي فاخر و گاهي چون مترسکان لخت و برون افتاده. سالي که گذشت نيز چون سالهاي پيشين لبريز بود از لحظاتي چون نوشيدن فنجاني قهوه با کمي شير. همين که دوستاني ديگر بر دوستانم بيفزايم مرا بسنده. و اميدوار بر اين خيال که فردي را نرنجيده باشم از خود که شايد خيالي وهم انگيز باشد.

سال نو مبارک - نورهود

۱۳۸۱ اسفند ۲۶, دوشنبه

معجزه وبلاگ و اينترنت

خوندن وبلاگ حسن سربخشيان که مستقيما از اربيل عراق نوشته ميشه به همراه عکساي بسيار زيبايي که توي سايتش و توي ياهو هست فقط به مدد وبلاگ و اينترنت ممکنه. يه نگاهي بندازين و لذت ببرين. و البته به شجاعت خبرنگاريش آفرين بگين.

آها... داشت يادم مي‌رفت. شايع شده که احسان اون مدتي که نمي‌نوشته و مي‌گفت که براي کنکور فوق ليسانس داشته مي‌خونده، تموم مدت داشته روي قالب جدبد وبلاگش کار ميکرده. D: اما جدا از شوخي ترکونده با اين قالب باکلاسش تموم وبلاگستان رو. نمي‌دونم چرا اين قالبش رو که مي‌بينم ياد تلويزيون سامسونگ ميافتم.
اين هم آخرين کار فارسي‌سازي من تو طراحي قالب.

تافته جدابافته

۱۳۸۱ اسفند ۲۴, شنبه

زندگي الگوريتمي

تا حالا شده زندگي رو به شکل الگوريتمي ببينيد؟ اونايي که توي کامپيوتر مطالعاتي داشتن و يا رشته‌شون کامپيوتر بوده، ممکنه بعضي وقتا مثل من همچين ديدي بگيرن.

حالا شايد بهتر باشه اولش يه توضيح کوچيکي درباره الگوريتم بدم بعد مشخصات اين نوع ديد رو تشريح کنم. الگوريتم بنابر تعريف نوعي رويه حسابي يا منطقي براي حل مساله هست. بعبارت ديگه، دستورالعمليست که با تجزيه مساله به چندين قسمت ساده خاص، پاسخ درست يک مساله مشکل رو به راحتي ارائه ميده. هر يک از اين قسمتها بايد طوري تعريف بشن که براحتي قابل حل باشن، حتي اگه آگاهي کاملي از اونچه که انجام ميديم نداشته باشيم. بر اساس نظريه آلن تورينگ -منطق دان بريتانيايي- راه حل الگوريتمي ميتونه هر مساله منطقي يا حسابي رو که پاسخ داشته باشه، حل کنه. همه برنامه‌هاي کامپيوتري از يک يا چند الگوريتم تشکيل شده. يه چيز کوچولو هم بگم که اين کلمه الگوريتم از اسم الخوارزمي وام گرفته شده.

حالا بياين زندگي رو به شکل الگوريتم ببينيم. در يه الگوريتم براي تمامي راه حلها حتما جوابي پيدا ميشه وگرنه اون دچار مشکلاتي ميشه که به زبون ساده به اونا ارور ميگيم. اين ممکنه شامل يه حلقه بينهايت بشه. تمام زندگي ما هم همين الگوريتمهاي پيچيده‌ست. اما اين الگوريتم براي هر کسي متفاوته. در نظر بگيرين که ماها زندگيمون يه الگوريتم که از اول نوشته شده. حالا اين رو هم در نظر بگيريد که در قسمتهاي مختلفش يه سري متغير وجود داره که وقتي در طول اين الگوريتم يا زندگي حرکت مي‌کنيم، در هر قدم يکي يا چند تا از اين متغيرها مقدار داده ميشه و تازه اونجاست که قدم بعدي مشخص ميشه اونم بر حسب جوابي که همون لحظه بدست مياد. مثلا اگه نورهود قراره که ساعت ۵ عصر روز چهارشنبه توي ميدون ونک با شما قراري داشته باشه اين متغيرها که ساعت و روز و ميدون ونک و خود شما هستن، اگه به هر علتي تغييير کنه، قدم بعدي و يا اتفاق بعدي تغيير ميکنه. ممکنه من ساعت ۵/۵ برسم و اونوقت شما رفته باشي و بجاي اينکه با هم بريم سينما من تنهايي برم کافي شاپ و يکي از دوستايي رو که گم کرده بودم اونجا پيدا کنم و همينطور تغييرات ديگه توي اين مقادير، موجب حرکت توي يه شاخه ديگه از اين الگوريتم ميشه و بالطبع اتفاقات متفاوتي ميفته و ممکنه کل مسير زندگيم به يه جهت ديگه بره.

اصلا چي شد که من دارم تصورات خنده‌دار خودم رو اينجا مينويسم؟ غرض انتقال اين ديد به يکي از دوستامه که اخيرا مشکلاتي پيدا کرده و بي‌تابي ميکنه.

دوست عزيز... ببين زندگي ما آدما چقدر راحت تغيير ميکنه؟ ببين به چه چيزايي بستگي داره؟ چيزايي که در وقت خودش مقداردهي ميشن. پس اينکه ما بگيم حالا که اين اتفاق برام افتاده، پس من زندگيم تمومه و يا به هم ريخت شايد جمله مناسبي نباشه. شايد اين اتفاق تنها يه مقداردهي ساده باشه و همين باعث بشه که توي مسيري بيفتي که برات بهتر بشه. زندگي از تموم ثانيه‌هاش تشکيل شده، نه فقط اون ثانيه‌هايي که الان داريم طي ميکنيم. به همه چيز فکر کن. حتي به اينکه اين اتفاق به نوعي مثبت بوده برات. شايد الان منفي باشه، اما تاثيرات اين مقدار منفي در گامهاي بعدي الگوريتمت ممکنه نتيجه مثبتي بده. فکر کن توي بازي ۲۱، آوردي ۴. اما اين دليل نميشه که تو کارتاي بعدي بانک رو به دست نياري. ممکن هم هست بسوزي اما از کجا معلوم دست بعدي رو نبري؟

به اين الگوريتم حتما فکر کن. به نظر خودم ديد خوبي براي تحمل بحرانهاي زندگي بهت بده. و ميتونه همه مسايل زنديگيتو حل کنه. البته اينو قبلا بهت گفتم. منظور من از حل شدن اصلا باب ميل تو شدن نيست. مساله تصحيح ديد تو در قبول مشکلاته. بعبارت ساده‌تر پوست کلفت شدن.

۱۳۸۱ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

معجون

طرز تهيه معجون شادي:

يه يار مهربون + چند ساعت بيکاري + يه مسير مناسب + مقدار معقولي پول + يه آسمون بارون رو با هم قاطي مي‌کنين ميشه يه معجون شادي. اما مواظب باشين همشو يهو سرنکشين. مزمزه‌ش کنين. فقط يادتون باشه که وقت خوردنش نبايد به هيچ چيز ديگه فکر کنين. آخرين باري که خواستم درستش کنم، تمام موادش آماده بود. فقط يکيشو هر چي گشتم جور نشد.

۱۳۸۱ اسفند ۱۹, دوشنبه

شمارش مثل بچه آدم

1- اولش چند تا لينک معرفي کنيم که خيلي وقته خيرات نکرديم. يکي از سايتهايي که من الکي خيلي ازش خوشم اومد سايت اکباتان نيوزه. اميدوارم اين يکي به سرنوشت سايتهاي ديگه اکباتاني دچار نشه. اونا بعد از چند وقتي زدن به ديوار اما اين يکي پيداست که فرق داره. حداقل از رو بازيهايي که گذاشته و معلومه که همه اين بازيهاي ساده فلاش رو خودشون طراحي کردن، معلوم ميشه که اين سايت رو جدي گرفتن. سايت بعدي هم يه سايت افغانيه. نکته بامزه‌ش معادل يابي هاش براي اصطلاحاتي از قبيل ايميله. بهش ميگن پست برقي. خيلي بامزه‌ست نه؟ اسم سايتش هست نوجوانان افغان. آها يه چيز ديگه. کم کم داره سر و کله تبليغات به زبون فارسي بالاي اين Blogger هم پيدا ميشه. اين يکي تبليغ کارتهاي تلفون با مارک تيليفون هست که من بالاي وبلاگ عمومي دستگيرش کردم. رو بنرش اگه کليک کنيد ميبردتون به سايتش.

2- خلاصه اولين احضار از سايتهاي اينترنتي به دادگاه صورت گرفت. فؤاد صادقي مسؤول سايت بازتاب با شکايت صدا و سيما به دادگاه احضار شد. سايت بازتاب که به نظر ميرسه تحت حمايت محسن رضايي هست، به خاطر دو اتهام به دادگاه احضار شده که يکي از اونا به علت نقل مطلبي از سايت امروز صورت گرفته. خبر کامل رو ميتونين اينجا بخونين.

3- اين روزا شديدا درگير طراحي جديدي براي سايت گردون هستم. اونجور که قراره گردون بشه، هم کار رو براي من ساده ميکنه و هم امکانات زيادي بهش اضافه ميشه. فکر کنم بتونم تا تعطيلات نوروز اون رو بفرستم رو اينترنت.

4- وبلاگ دوستانه عکسايي رو از مراسم 16 اسفند توي صفحه‌ش گذاشته. اگه علاقه‌مندين، بسم‌الله. توي وبلاگ فرياد بي صدا هم ميتونين تعدادي از اونا رو بصورت فايل زيپ دريافت کنين. راستي خبر دارين که توي اين مراسم بيشتر از يک ميليون تومن پول براي کمک جمع شد؟ از اينجا بخونين و ليست کامل هدايا رو ببينين.

5- امروز روزنامه همشهري توي ويژه‌نامه تهرانش مصاحبه اي رو با مسؤولان سايت پرشين بلاگ ترتيب داده که توش يه سري آمار جالب هست از تعداد وبلاگها و بازديدهاش در دقيقه و اين جور چيزا.

6- کاف گفت: «ميگم هيچ معلوم نيس که مرگ هميشه بد باشه، از کجا معلوم اونائي که خودکشي مي کنن از کارشون لذت نمي‌برن؟»

تب -مجموعه واهمه‌هاي بي‌نام و نشان - غلامحسين ساعدي

۱۳۸۱ اسفند ۱۸, یکشنبه

شمارش معکوس

3- تا حالا شده که با کلي شور و شوق برين و يه هديه واسه کسي بگيرين بعدش وقتي اون رو بهش بدين، ببينين که نمي‌خوادش؟ از همه بدتر اينه که براي اينکه ناراحتت نکنه اون رو تو رودروايسي بپذيره؟ يه حالتي بهت دست ميده که قدما بهش ميگفتن «ميخ شدن»

2- عجب دوستاي خوبي من دارما! نه؟ اصلا فکر ميکنن که ممکنه يهذره هم تقصير خودشون باشه؟ يا قراره تا ابد به روي خودشون نيارن؟ بيخود نگفتن که دست پيش بگير که نيفتي! ادعا ضربدر هفت خيلي زياد ميشه نه؟

1- من توي لبم يه آفت کوچيک زده. قاعدتا بايد گرميم شده باشه. اما گلو درد و فين فين و سينه خس خسو هم بايستي از نشونه‌هاي سرماخوردگي باشه. حالا من سرما خوردم يا گرما تکليفم نامشخصه!

0- تيک آف!

۱۳۸۱ اسفند ۱۶, جمعه

بيا...

حلقه‌اي که بر دلم نهادي، مال تو

تمامي شاعرانه‌هايم را... پس بده.

بيا...

همه گل‌هايت، مال تو

تمامي عاشقانه‌ها، شبانه‌ها...

دوستت دارم‌هايم را... پس بده.

بيا...

يکبار ديگر بيا...

يکبار آن سان که من خواستم بيا

و بوسه‌هايي که دادمت را... پس بده.
شمارش معکوس

۳- برنامه اي که دوستان واسه شانزدهم اسفند و کمک به کودکان بي سرپرست ريخته بودن برخلاف انتظار خيلي ها بسيار عالي برگزار شد. واقعا دستشون درد نکنه. زحمت زيادي کشيدن واسه جور کردن اين برنامه. محل مناسب و وسيع براي اين گردهمايي، روز تعطيل و وبلاگنويساي گرم و صميمي باعث شده بود که همه چيز به خوبي پيش بره. ناهار رو هم تعدادي از وبلاگنويسا با بچه هاي شيرخوارگاه توي رستوران ديدنيها خورديم که خيلي عالي بود. ضمن اينکه مسؤولاي رستوران هم چه از نظر تخفيف و چه از نظر کمک مالي که قرار شد فردا به بچه ها بکنن سنگ تموم گذاشتن و اون همه آدم شلوغ رو تحمل کردن.

۲- برنامه بعدي که براي بعد از ظهر ترتيب داده شده بود، برگزاري مراسم گراميداشت روز جهاني زن (۸ مارس) بود که باز هم در همون محل قبلي يعني فرهنگسراي شفق تشکيل شد. قسمتهاي جالب اين مراسم هم پخش فيلم يک مادرانه تلخ اثر جواد امامي بود و البته تريبون آزاد که تقريبا تمامش درباره هماهنگي ميان پخت قورمه سبزي و تماشاي فيلمهاي پست مدرن بود (باور کنين راست ميگم).

1- موندم چي بگم؟ ما ميشينيم اينجا کلي قالب طراحي ميکنيم به اميد اينکه وبلاگها از يکنواختي دربيان، اون وقت يه سري از دوستان کم لطفي ميکنن و لوگوي قالبهاي فارسي گردون رو برميدارن از اون کنار. بابا حالا اين کار ما اگه في سبيل الله هم باشه، لااقل بذارين اين لوگو اون گوشه کنارا بمونه که چهار تا از خواننده‌هاتون هم از اون طريق با سايت ما آشنا بشن. شايد ما تشويق شديم کاراي بهتري هم انجام داديم. چيزي که ازتون کم نميشه؟ ميشه؟

0-نورهود حکيم: دو دره شدن خيلي چيز بديه مخصوصا اگه علني باشه و از طرف کسي باشه که فکر ميکني خيلي باهاش دوستي! اشکال نداره. اينم روي تموم چيزاي ديگه. کي به کيه؟ ما که عادت داريم!

۱۳۸۱ اسفند ۱۴, چهارشنبه

اعتراف

بدينوسيله من اعتراف ميکنم که تمام کسايي که من بهشون لينک ميدم يه جورايي اسپانسر عصيان هستن. من در پيشگاه ملت و امت ايران اقرار ميکنم که پول چايي يادتون نره. مثلا اين دوستمون که يه جورايي تافته جدا بافته ست رو فقط به خاطر اين معرفي ميکنم که قراره تعطيلات عيد رو توي خونشون (بخونيد ويلاشون) تو شمال چتر بندازيم وگرنه من رو چه به لينک دادن؟ به هر حال ببينم چي کار ميکنين. اگه هواي ما رو داشتين ما هم پس از بررسي درخواستتون و گذر از نظارت استصوابي که رابطه مستقيم با اون پول چايي مربوطه داره بهتون لينک ميديم. (و اينگونه بود که من مورد لعن و نفرين قشر مستضعف قرار گرفتم)
فضايي بيش مي‌خواهم

نفسم مي‌گيرد

در اين تنگ شيشه‌اي

آنگاه که مچاله‌ام ميکني

و سهمناک‌ترين بوسه‌هاي زهرآگين را

صلوات بر روحم مي‌سازي

در گماني

که کوير سالهاي سنگواره‌ايم را

بازدمي بخارآلود سيراب مي‌کند؟

يا که شايد

تفاوت سنگ با مهر را نمي‌داني

فضايي بيش مي‌خواهم

نفسم مي‌گيرد

در اين تنگ شيشه‌اي

آنگاه که ديگر نمي‌خواهي

برگ ريزان مهرم را

و تراوش نيازمند ابريم را

و...

نمي‌داني

که برايم چه دلپذير است

فنا

۱۳۸۱ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

نامرديه اينو از آقاگل بخونيو به همه نگي بخوننش.

صفاي قدوم يه حاجي که از سنگ بوسيدن برگشته بود، يه گوسفند با سر بريده سر کوچه بود... ادامه
تعارف با تعاريف

تعريف چيزي مثل مربع چيه؟ مثلا يکيش اينه: چهارضلعي که اضلاعش يکسان باشد و حداقل يک زاويه قائمه (۹۰ درجه داشته باشد). خب به نظر شما ما يکي از کلمات جمله قبل رو عوض کنيم چي ميشه؟ مثلا بجاي چهار ضلع بگيم دو ضلع اونوقت ميشه تعريف مستطيل. يا هر کلمه ديگه تاثير متفاوتي ميذاره. وايسين. منظور دارم از اين حرفا. حالا يه مثال مياريم واسه زمان. مثلا تعريف شب: خب ظاهرا شب به زماني ميگن که هوا روشن نباشه. اين دقيق نبود؟ باشه تعريف سال کبيسه: ساليه که ۳۶۶ روز باشه. حالا اگه ۳۶۵ روز بشه اسمش ديگه کبيسه نيست. مناسبتها هم همينطوره. خب ديگه ميرم سر اصل مطلب. چهارشنبه سوري در آداب و سنن ايراني به جشني گفته ميشد که با مراسم خاص در آخرين شب چهارشنبه هر سال (شبي که فرداش چهارشنبه باشه) برپا ميشد. حالا اگه قرار باشه که يه کلمه اينور و اونور کنيم. به نظر شما ديگه اسمش ميشه چهارشنبه سوري؟ پس قاعدتا اينم مضحک هست که دو هفته به خاطر محرم بکشيمش جلو بازم بهش بگيم چهارشنبه سوري. بهتره با تعاريف، تعارف نکنيم و اعتراف کنيم که تعريفمون رو عوض کرديم.
با چشم‌هاي باز مردن يک جور انتقام گرفتن از زنده‌هاست چون هر که به آن چشم‌ها نگاه کند حداقل تا مدتي ديگر نمي‌تواند فراموشش کند. شايد براي همين تا بالاي سر مرده مي‌رسند پيش از هر کاري چشم‌هايش را مي‌بندند...

هيس - محمدرضا کاتب

۱۳۸۱ اسفند ۱۱, یکشنبه

پيوندهاي زمستاني

مي‌خواستم غريبه باشي

از هر چه

که طراوت گونه‌هايت را به يغما برد

مي‌خواستم که ياوه‌هايت حتي

ترانه‌هاي تنهائيم باشد

مي‌خواستم که سردي گونه‌هايت را

با بازي کودکانه‌هايم

نروبم

و براي ميلادت

ميوه‌اي به ارمغان بياورم

تا شميم شاديم را ببويي

مي‌خواستم دستهايت را تنگ در آغوش بگيرم

اما واهمه داشتم

که انگشتانت را داغ

نشانه کند

آدمک برفي من

امشب را مرو

نزدم بمان
آها... اين يکيش خيلي جالبه. دستگيری جوانان به دليل رابطه (؟) اينترنتی.
شمارش معکوس

4- يکي از عادات ما اينه که ارزش رو براي اولينها قائليم. تا حالا به تبليغاتي که توي رسانه ها پخش ميشن دقت کردين؟ درصد زيادي از اونا آگهي هايي هستن که به هم شبيهن. مثلا اولين توليدکننده خودرو در ايران يا اولين روزنامه تمام رنگي نسل جوان. بين خودمون هم از اين چيزا داشتيم. مثلا اولين وبلاگنويس فارسي زبان و... . خب بد نيست منم کم کم به فکرش باشم. مثلا بهتر نيست بشم اولين توليدکننده کلنگ پاستوريزه در قاره آسيا؟

3- آقا ما بيخود و بي جهت مخ خودمون توي درس خوندن سالاد کرديم. هي بخون بخون بخون امتحان بده. بابا يارو اومده واسه باز کردن لوله فاضلاب شرکت سي هزار تومن گرفته اونم فقط به خاطر سمبه زدن با فنر توي يه لوله که نيم ساعت هم طول نکشيده. تو رو خدا نگين که اگه تو بودي حاضر بودي که نيم ساعت نه حتي پنج دقيقه با اونهمه فضولات ور بري و سي هزار تومن بگيري؟ عرضم به حضورتون که پيشنهادش واسه من که خيلي وسوسه کننده‌ست. واسه شما نميدونم والله.

2- خلاصه اعضاي گرامي شوراي شهر تهران هم انتخاب شدن. چند تا نکته اين وسط هست که مطمئنم اکثرا بهش توجه کردين. يکيش اين بود که انتخاب شده ها اکثرا از جناح مخالف اصلاح طلبان هستن جز رسول خادم که خب کانديداي مستقل بود و به خاطر شهرت ورزشيش انتخاب شد. نکته دوم هم اينه که چه معني ميده اين همه آدم توي انتخابات شرکت نکنن؟ حتما معني نميده ديگه! به هر حال بازم عده اي رو مردم انتخاب کردن که 4 سال برن يه جايي و با هم دعوا کنن. حالا هم که اين آقا رسول هست که همشون رو ضربه فني کنه لابد. به هر حال پيشنهاد من اينه که حتما به فکر يه داور و يه قاضي تشک باشين.

1- اين چهار يکي از اعداديه که من ازش خوشم مياد. اما خب اينجور شماره گذاري برعکس هم جالبه ها. به هر حال بايد يه فرقي با بعضيها داشته باشم ديگه.

۱۳۸۱ اسفند ۱۰, شنبه

شاخه مو به انگور... مبتلا بود.
صفحه موزيک گردون آپديت شد اساسي. با دو تا آلبوم. 7 تا آهنگ از فرانک سيناترا و 8 تا هم آهنگ از يکي که خودتون برين ببينيد. اين دوميش تو قسمت فستيواله.

از بزرگان روايت است که: هر کسي صفحه موسيقي گردون را بپسندد و به آن لينک دهد در بهشت، مکاني نيکو برايش فراهم آيد در سايه سار طوبي.