۱۳۸۳ فروردین ۱۷, دوشنبه

بعضی از روابط را نمی‌توانی نشخوار کنی. انگاری يک جور آبستراکسيون خاص تويش در جريان باشد که هيچ جوری توی چين و چروک‌های مغزت جا نمی‌گيرد. فقط می‌دانی اين روز‌ها دلت آنقدر نطپيده که رويش خاک نشسته است! بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم شايد زمان من مربوط است به جاهايی حول و حوش دهه هفتاد. انگاری پنجاه سالی دير به دنيا آمده‌ام هر چند برايم زياد دلچسب نيست اگر حالا همسن پدرم باشم. راستش را بخواهيد ديگر کشش ندارد اين تصور ناتوان برای تصوير کردن. بد جوری هوای ماشين زمان به سرم زده که بشود با عقربه‌ها زمان را بازی داد و سرعت تغيير را زياد و کم کرد. آن‌ها که Sim City بازی کرده‌اند می‌دانند که چه می‌گويم. همه اين‌ها شايد برای اين باشد که بفهميم آخرش چه می‌شود؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر