۱۳۸۳ فروردین ۲۴, دوشنبه

چاقوی جراحی نو را از توی لفافه‌اش بيرون آوردم. روی پوست سفت سرش فشار دادم و سعی کردم از ميان پوست نازک به هم تابيده، کوتاه‌ترين مسير را به سمت توده خاکستری کج و معوجی پيدا کنم که به من گفته بود نه. با مته بزرگ قسمتی از استخوان سرش را برداشتم. لخته را که برداشتم از روی مخچه‌اش، دستم ناخودآگاه رفت به سوی زائده‌ای که خوب می‌شناختمش. گوشه‌ای از آن را فقط لمس کردم با تيغه.

به هوش که آمد، دوست‌داشتنش قد کشيده بود و قلبش ضربان را عميق‌تر می‌نواخت.

به هوش که آمدم، جايی ميان زائربروخ و هانيبال لکتر گم شده بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر