۱۳۸۳ مهر ۱۹, یکشنبه

حالم بده به گمونم. چرا؟ نمی‌دونم حقيقتش. شايدم می‌دونم نمی‌خوام بگم حتی به خودم. احساس می‌کنم همه چيز قاطی پاطی شده. هيچ چيز سر جای خودش نيست. وقتی که فکر می‌کنی يه کاری رو شروع کردی و حالا پا در هوايی. موندی وسط يه دو راهی. از يه طرف همه چيز داره می‌ره رو به جلو از طرف ديگه احساس می‌کنی که اونايی که بايد جدی باشن و همراهت، نيستن. شايد هم احتياجی به جدی بودن ندارن، چون کارا خلاصه پيش می‌ره حالا بد يا خوب. اصلا نمی‌دونم قراره يه روزی درست بشه يا نه؟ يا شايد هم قراره همين وضع بمونه! اگه اينجوری باشه مسلما ادامه‌ش کار مزخرفيه. جلوی کار اشتباه رو بايد زود گرفت. می‌دونم نوشتن اينا هم فايده نداره. شايد فقط يه جور سبک کردن دل باشه که خيلی سنگين شده اين روزا. شايدم تاثير بذاره. البته بعيد می‌دونم اصلا مهم باشه واسه کسی که بايد باشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر