عصیان
۱۳۸۲ آبان ۳, شنبه
يک روزی که هيچکی نباشه توی شهر. يه روزی که همه مرده باشن و آسمون خاکستری باشه. يه روزی که ابرهای بیهويت بالای سرم رو احاطه کرده باشن. يه روزی که ندونم کی هستم... تموم سعيام رو میکنم که بتونم با يه سوسک حموم دوست بشم. نبايد زياد سخت باشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر