۱۳۸۲ شهریور ۷, جمعه

...

موآي عزيز... بگذار برايت تعريف کنم. عصر امروز کمي از قفسه سينه‌ام را بريدم و تويش را نگاه کردم از آينه. دست خودم را گرفتم و يک دور حسابي والس رقصيدم. دست خودم که نيست. خودت که مي‌داني، هر بار که هيجان‌زده مي‌شوم بايد برقصم. نرم و طولانــــــــــــي. بگذريم. بگذار بگويم... صداي طپش يک حفره خالي، برخلاف تصورم اصلا وهم‌انگيز نبود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر