۱۳۸۱ بهمن ۱۱, جمعه

سيصد و پنجاه و شش... سيصد و پنجاه و هفت...

نزديک بود بيفتد. شاخه ها بد جور جلوي راهش را گرفته بودند. اگر مي‌افتاد مجبور بود تمام راه را برگردد و دوباره شروع کند. سعي کرد به کمرش قوسي بدهد و شاخه ها را رد کند. اما گوشه کلاهش به شاخه اي گير کرده بود و مانع از جلو رفتن مي‌شد. تکان سريعي به خودش داد تا خلاص شود اما همين کار نزديک بود که باعث سقوطش شود.

آه... آزاد شد.

سيصد و پنجاه و هشت... سيصد و پنجاه و نه...

اگر گامهاي بعدي را هم درست بر ميداشت ميتوانست براي اولين موفقيتش به خودش تبريک بگويد و خودش را به صبحانه‌اي دوست‌داشتني مهمان کند.

سيصد و شصت... سيصد و شصت و يک...

نزديک به يکسال مي‌شد که اين کار را شروع کرده بود. دقيقا ۱۱ ماه و ۲۸ شب. هر بار تنها يک قدم بيشتر از شب قبل. و بعد افتاده بود.

سيصد و شصت و دو... سيصد و شصت و سه...

هر بار سعي کرده بود که شايد بتواند اين يک قدم بيشتر را تبديل به دو قدم کند. اما نتوانسته بود و...

سيصد و شصت و چهار... سيصد و شصت و چهار...

اين بار انگار کمي با شبهاي ديگر فرق داشت. اين بار انگار ميتوانست دو قدم بيشتر بردارد.

اما به آرامي از روي جدولهاي حاشيه پارک پايين آمد.

هنوز يک شب ديگر به پايان سال باقي بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر