۱۳۸۱ شهریور ۹, شنبه

از نوشته هاي يک آزاده

وقتي از کارهاي روزانه خسته اي و دلت از همه جا گرفته، هيچکس هم نيست که باهاش حرفاشو بزني. يعني همه دور و بري هات اينقدر درگير مشکلات و دلمشغوليهاي خودشون هستن که فرصتي براي تو باقي نميمونه. مياي بيرون، اونم تنها که يه قدمي بزني تا شايد دلت يه کمي وا شه. اونجا هم آرامش نداري. هر کسي يه جوري باهات برخورد ميکنه. يکي ازت التماس ميکنه سوار ماشينش شي

- خانوم تو رو خدا... هيژده ساله دوست دختر ندارم.

- آقا برو تو رو خدا ول کن... حال و حوصله ندارم.

مگه به خرجش ميره. يه کم جلوتر، يکي از دوستات رو با دوست پسرش ميبيني.

- اِ... سلام... چه خوب شد ديدمت. ميخواستم بهت زنگ بزنم، گفتم احتمالا خونه نيستي.

- تنهايي؟

- آره.

- کجا ميري؟

- هيچ چي ميرم يه کم قدم بزنم. مياي؟... که حرفت تو دهنت خشک ميشه.

- باشه... بعدا بهت زنگ ميزنم. خدافظ

- خدا... حا... فظظظ.

باز بي هدف راه ميري. بيرون هم که نميشه يه سيگاري دود کرد. مردم چي ميگن؟ مگه دختر هم سيگار ميکشه؟ اونم بيرون از خونه؟ تازه مردم هم باهات کار نداشته باشن، معده مزخرفت قاط ميزنه. يه کم ديگه...

- هـــــــــي... چه اعتماد به نفسي!

بازم جلوتر...

- قربونت برم. چنده؟

دوباره...

- خانوم ميتونم چند لحظه مزاحمتون بشم؟

يه کم ديگه...

باز يه کم ديگه...

حتي نميتوني تنهايي قدم بزني چون فکر ميکنن...

ديگه بي خيال همه اين حرفا شدي و احساس ميکني گوشِت کره. ديگه اين حرفا رو نميشنوي که يهو...

- دختر خانوم!

- بعله.

- اين چه وضعيه؟

- چي چه وضعيه؟

- لبه شلوارتو برگردون. لباس بچگيهاتو پوشيدي؟

- برنميگرده. دوخته شده.

- بخوابونم زير گوشِت؟

- آقا چرا بد صحبت ميکني؟

اون يکي از دور...

- حرف زيادي ميزنه ببريمش؟

دوباره همون اوليه...

- گورتو گم کن آشغال انگل!

همه نگاهها رو سنگيني ميکنه. نکنه واقعا مردم اطرافت فکر ميکنن تو يه انگلي! اون يکي از دور سوت ميزنه. يکي ديگه بلند ميخنده. همونه که اون دفه دنبالت راه افتاده بود. ميگفت که تو رو خدا مثلا شمارمو بگير، جلو دوستام ضايع نشم. دارن از دور نگام ميکنن! بغض داره خفه ات ميکنه. اشک تو چشات حلقه ميزنه. حتي تو خيابون نميتوني گريه کني. چقدر... چقدر جلوي خودمو بگيرم؟ چقدر تظاهر کنم؟ چقدر وقتي ناراحتم، الکي بخندم؟ يا به قول دوستان موج منفي نفرستم؟ بيا... هه هه هه! چقدر وقتي عصبيم تو خودم بريزم تا بقيه بهشون بر نخوره؟ اون از خونه، که بايد تابع پدر و مادرت باش. حال نداري باهات شوخي ميکنن. باهاشون شوخي ميکني حال ندارن. همه خوب حرف ميزنن. همه خوب شعار ميدن. ولي کو عمل؟ به هر کي هم که ميرسي از اين درد دلها زياد داره. پس چرا وقتي همين آدما به هم ميرسن، نه تنها هيچ کمکي به هم نميکنن، فقط نمک رو زخم هم ميپاشن. هر کس به نوعي. دلخوشيهاتم که ميشه دلتنگيهات...

اولش:

- ميدوني... خيلي دوسِت دارم. اصلا با هيچ دختري نميتونم ارتباط برقرار کنم. چون اون کسي رو که ميخواستم، پيدا نکردم. آخه من به اين آسونيها از کسي خوشم نمياد. اما اين اتفاق از همون اولين باري که ديدمت افتاد. اصلا ميدوني... ديگه دختر و پسرايي رو که تو خيابون دست تو دست هم ميبينم، حسوديم ميشه. نه نه اصلا دلم ميخواد سر به تنشون نباشه.

با خودت فکر ميکني. اِ... چه پسر خوبيه. خب خره اين همه دوسِت داره. تو هم که ازش بدت(؟) ... نمياد. نه نه خوشتم مياد. با دلت رو راست باش. همونيه که ميخواي. مگه نه؟ ولي نـــــه. من که قيافشو دوست ندارم. گمشــــــو! قيافه که مهم نيست دختر. مهم اينه که خيلي گله. اين همه دوست داره. باشه؟ نباشه؟ باشه؟ نباشه؟ باشــــــــــه.

دومش:

- قشنگم! ملوسم! خوشگلم! دوست دارم چند بخشه؟

سوميش:

- چطوري؟ خوبي عزيزم؟ چه خبر؟

چهارميش:

- چه خبر؟ چي کارا ميکني؟... خبري نيست!

پنجمش:

- خسته ام. ميخوام بخوابم. بعدا بهت زنگ ميزنم.

ششمش:

- ببين من کار دارم. بعدا تماس بگير.

هفتمش:

- همديگه رو ببينيم؟!... تو که ميدوني من چقدر کار دارم.

هشتمش:

- زنگ نميزنم؟ هه!...ديگه تواناييم بيشتر از اين نيست.

نهمش:

- دروغ گفتم؟ مهموني؟ مهموني نـــــــــه! بابا اگه هم رفتم لذتشو بردم.

دهمش:

- من گفته بودم دختر و پسرهايي که ميبينم، ميخوام سر به تنشون نباشه؟ من گفته بودم؟ البتـــــــــه فکر ميکنم که اون حرفم مسخره بود. دليلي نداشت.

آخرش:

- بهم بزنيم؟ خب هر جور راحتي!



ريدم به اين زندگي.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر