۱۳۸۱ خرداد ۱۰, جمعه

کوه و دريا و جنگل، نشاني تو را ميداد عزيزترين.

نشانيت را ديروز گرفتم از جنگلي که به سراغ چشمانت آمده بود همان که سبزی تيره اش از ژرفا، غرق ميکند مرا که شناگري نميدانم. دستي از ابرها... وهم آلود... عظيم... نيامده ست به نجات... تو را اشاره ميکند... چشمانت را و لبخندت را... من غرق ميشوم... در انگبين لبانت... و شعله ور خواهم شد از اين شرار... که گويي تنها بهر سوختن من آمده است.

اي کاش، پروانه به دنيا مي آمدم. تا در خلسه اي فرو روم... خوشايند... فقط براي هميشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر