۱۳۸۱ فروردین ۱۰, شنبه

::: وجدان درد :::



اون: سلام آقا.

من: سلام... بفرمائيد.

اون: يك لحظه ميتونين تشريف بيارين.

من: خواهش ميكنم.......... در خدمتم.

اون: ميشه يه لحظه بشينيد؟

من: خواهش ميكنم ...(ميشينم)... بفرمائيد.

اون: من آدم با خانواده اي هستم... اما دعوام شده با خونه...بيرونم كردن...جايي رو ندارم شب بخوابم...شما جايي رو سراغ ندارين؟

من: (اين چي ميگه؟) جايي رو؟ نه سراغ ندارم.

اون: من اينجا غريبم.

من: منم اينجا غريبم عزيز.

اون: يعني شب همينجا ميخوابين؟

من: (چرا اينو از من پرسيد؟...نكنه دزده؟ميخواد ببينه اگه كسي شبا مواظب اينجا نيست، اينجا رو خالي كنه؟) نه عزيز اينجا نميخوابم. خونه دوستام ميخوابم.

اون: آخه ساعت يازده و نيم شبه. من اين موقع شب كجا برم؟

من: (اي بابا انگار من شدم آجيل مشكل گشا...هر كي گير ميكنه مياد سراغ ما) من متاسفم نميتونم كمكي به شما بكنم (نيماي گه...كثافت شايد واقعا جايي نداشته باشه...نه بابا ولش كن...يادت نمياد اون روز به اون يارو كه ميگفت من پول ندارم تا برم بيمارستان، تو رو خدا ۲۰۰۰ تومن بده تا شب برات ميارم، پول دادي؟ بعدش فهميدي طرف معتاد بوده؟) شرمنده...بفرمائيد ميخوام كافي نت رو ببندم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر