۱۳۸۰ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

امروز يه آقايي اومده بود كافي نت. خيلي وقت بود تو كافي نتهاي ديگه هم ميديدمش.موقع حساب كتاب، حرفاش نشت كرد بيرون. از كار و بارم پرسيد. از بيكاري يكي از فاميلاشون گفت. ازش پرسيدم كه چيكارست.گفت كه روزنامه نگاره.درباره وبلاگ با هم حرف زديم و من هم يكي دوتاشون رو از جمله وبلاگ آقاي آذرنوش رو بهش نشون دادم. خيلي خوشش اومد و....فكر كنم تا چند روز بعد يه وبلاگ ديگه به دنيا بياد............

ساعت كارم كه تموم ميشه تازه من ميشينم پاي كامپيوتر و ميرم تو دنياي خودم. شايد خيلي عجيب باشه كه همه بيان پيشت تا با اينترنت كار كنن ولي تو صبح تا شب در دسترست باشه و در طول روز به ندرت بتوني باهاش كار كني. عجيبه ولي انگار هميشه همينطور بوده. شايد اوني كه كله پاچه فروشه هم نميرسه يك مختصر چششي از اون كله ها بكنه!!!!! نميدونم ولي يك روز ازشون ميپرسم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر