۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

يه وقتايي بعضيها يه معامله‌اي با آدم مي‌کنن که جز حس تنفر مطلق هيچ حس ديگه‌اي نمي‌توني نسبت بهشون پيدا کني. تا وقتي که همه چيزت مرتبه، هيچکي کاري به کارت نداره. اونوقت کافيه که يه بلايي سرت بياد. همون آدمي که هميشه و سر وقت باهاش خوش حساب بودي، ضربه رو بهت ميزنه. اين مالک لعنتي جايي که تو اجاره من بود و صاحب ملک کافي نتم بود، بعد از اون سرقت لعنتي که تموم هستيمو به باد داد سر برگردوندن پول پيشي که بهش داده بودم، اونقدر دبه کرد و اونقدر اين ور و اونورش رو زد که از يک و نيم ميليون، فقط نهصد تومن رو قرار شد که بهم بده. اون رو هم اينقدر تيکه تيکه کرد که جونم رو بالا آورد. حالا بعد از هشت ماه، باقيمونده پول رو هم ميگه که نميدم. لعنتي کثافت! واقعا اين جور پولا از گلوي اينجور آدما پايين ميره؟ کثافتا. نميدونم اينا رو واسه چي اينجا مي‌نويسم. اما احتياج داشتم که يه جايي حرفامو بريزم بيرون. خسته شدم از بس ريختم تو خودم. هر چند تافته نوشته: زخمهای آدم؛ سرمايه ست. سرمايتو با اين و اون تقسيم نکن. داد نکش. هوار هم نکش. صبور و آروم و بی سر و صدا همه چيز رو تحمّل کن. اما نميشه هميشه. ببخشيد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر