شمارش معکوس
8- اين چند روزه که پيدام نيست، مهمون يه آقاهه بوديم به نام سامان که چند وقته نمينويسه. اما اينو داشته باشين از من يه صورت درگوشي، اگه ننوشت من اسممو عوض ميکنم. ميذارم صغري. نه اصلا ميذارم زيتون. تو رو خدا ببينيد آدم مجبور ميشه چه قسمهايي بخوره!
7- به زودي قراره يه خبرايي بشه. نه بابا قرار نيست آمريکا حمله کنه. چي؟ نه بابا... ازدواج مزدواجم هم نه. مگه عقلم پارسنگ ورداشته. فقط بدونين قراره که يه خبرايي بشه. حالا يه چند روزي بمونين تو خماري.
6- روزی می خواستم نباشم، تا ديگران باشند. روزی که خواستم باشم، همه نفرينم کردند. ایگناسیو سانچز مخياس خداييش معرکه مينويسه.
5- اينم يه وبلاگ خوشگل. ارداويراف رو ميگم. طراحيش که معرکهست. رنگش و تکرنگ کردن عکساشو هم دوست دارم.
4- اين پسره هم از ديار اتازوني نزول اجلال فرمودن به تهرون. فعلا درگيري مرگيري هاشون اجازه شرفيابي به ما رو نداده. از قرار معلوم اونجا هم خبرائيه. شايعاتي به گوش ميرسد. D:
3- کسي مي دونه چرا اين روزا من هر جا ميرم يه سري پليس ميبينم که يا روي در ماشينشون يا روي کلاهشون نوشته شده Diplomatic Police يا همون پليس سياسي؟ راستي کسي اون لندکروزاي 50-60 ميليوني رو نديده؟ خيلي وقته پيداشون نيستا. فکر ميکنم از ژاپن واسه يه سال اجارشون کرده بودن. مدتهاست گم و گور شدن.
2- چه نشسته ايد که حسين درخشان فتواي جهاد براي معتاد کردن آدمهاي جديد به وبلاگ رو صادر کرده. متن فتوا رو که البته عنوانش کمي شبيه آگهيهاي استخدامه رو حتما بخونين. البته فعلا وافور خودش (همون لپتاپش) سوراخش کور شده و روشن نميشه.
1- فعلا برين سراغ اين لينکايي که دادم، تا بعدا خودم بيام چار تا کلمه درست حسابي بنويسم. (يعني نخود سياه...)
۱۳۸۲ خرداد ۹, جمعه
۱۳۸۲ خرداد ۵, دوشنبه
۱۳۸۲ خرداد ۳, شنبه
متاسفم. واقعا براي مسئولين مخابرات متاسفم. امروز رفتم سري به سايتم بزنم. ديدم ديده نميشه. اولش رفتم با سرورش تماس گرفتم. فکر کردم که داونه. معلوم شد مشکل از اونجا نيست. با پارس آنلاين تماس گرفتم. معلوم شده که از ديشب سايت گردون هم رفته قاطي سايتهاي مسدود شده. يه ايميل بهشون زدم. فعلا که خبري نشده ازشون. با اين کارشون هم صفحه اصلي (که يک ماهه بعلت بازسازي غير فعاله) و هم صفحات قالبهاي فارسي گردون و موسيقي گردون مسدود شدن. در نتيجه دوستايي که قالب وبلاگشون از قالبهاي گردون هست هم دچار مشکل ديده نشدن عکس براي بعضي از استفاده کنندهها ميشن. من نميتونم بفهمم سايتي که مطلبي نمينويسه و قالبها رو بصورت رايگان عرضه ميکنه، چه خطري براي نظام داره؟ اصولا سايت گردون اينقدر خطرناکه که سايت گويا باز بمونه و سايت من بسته؟ فکر کنم اينا يا اصلا اين سايت رو نديدن يا اينقدر بي سواد بودن که کل آي پي رنج رو بستن و در نتيجه با بسته شدن يه سايت روي اون سرور، کل سايتهاي روش مسدود شده. و اينجور که به نظر ميرسه، سايت گويا که تا حالا بسته نشده، پشتش به جاي قرصي بنده.
پ.ن: با پيگيريهايي که کردم، مشکل حل شده و گردون به حالت سابق خودش برگشت.
پ.ن: با پيگيريهايي که کردم، مشکل حل شده و گردون به حالت سابق خودش برگشت.
۱۳۸۲ خرداد ۲, جمعه
شمارش معکوس
4- توي اين عصر نانومتر همه چيز فراهمه واسه ما ملت ايروني. باز ناشکري ميکنين. آقا جان توي ميلاد نور شير آلماني رو با تاريخ توليد دو روز پيش توزيع ميکنن. اونوقت شما بگين سرعت اينترنتمون کمه تو ايران. ناشکرين ديگه. اينجا کافيه دستتون رو مثه زبل خان دراز کنين تا هر چي رو که ميخواين بدست بيارين. شير توليد آلمان که چيزي نيست. هر پاکتش فقط 3000 تومنه. مفت.
3- فصل بهار يا به قولي باهار که ميشه، يه عده دچار بعضي عوارض فصلي ميشن که بهش ميگن حسايت فصلي يا آلرژي. ملت ايران هم جدا نيستن از اين قاعده. فقط يه چند تايي عارضه زيادتر دارن که مسئولين ما بهش واقفن و ما نيستيم. يکيش حساسيت تحريک پذيريه. به قول ماموري که به اتفاق چند تا از همکارانش چند سال پيش براي دستگيري دوستي در حين ارتکاب جرم (!) ريخته بودن خونشون: «باهاره ديگـــــــــــه! فصل مستي جنسيه». واسه همين هم ماموران جان بر کف و هميشه در صحنه (!) انتظامي و غيرانتظامي انواع و اقسام گشت هاي بازرسي رو تو اين فصل داير ميکنن تا ميانگين جمعيت ايرانيهاي مقيم بهشت سال به سال افزايش پيدا کنه. انواع و اقسام قوانين هم تو همين فصل تدوين و تکثير ميشن تا هر چه سريعتر ملت به بهشت رهنمون بشن. الغرض... رستوران جام جم که معرف حضورتون هست؟ همونجا که انواع غذاهاي مليتهاي مختلف رو سرو ميکنن. دوستي ديشب رفته اونجا واسه شام خوردن، به خاطر بدحجابي راش ندادن. مانتوش فقط تا روي زانوهاش بوده. خوب حق هم دارن. اين مانتوها خيلي مساله ايجاد ميکنه واسه آدم. باعث ميشه که بعضا غذا حاليتون نشه. چون خيلي تحريک کنندهست. فقط من نميفهمم. اون حوريهايي که تو بهشت زندگي ميکنن و وعدهشو راه به راه اين ور و اونور بهمون ميدن، مانتوهاشون تا کجاست؟ يکي برام روشنش کنه.
2- يکي نيست بهش بگه آخه مرد ناحسابي، نصف شبي «سمفوني مردگان» خوندنت واسه چيه؟ نميگي ملت از سر و صداش بيدار ميشن؟
1- از اونجايي که زيتون عزيز درخواست کرده بود مدت زمان تبريک و تولد وبلاگيها رو بيشتر کنيم، ما هم به درخواست اين بيننده محترم احترام گذاشته و 30 ارديبهشت تولد هلياي عزيز، 1 خرداد تولد خانوم گل عزيز و 2 خرداد تولد خروس عزيز رو که (مدتهاست نمينويسه) به ملت پرشور وبلاگستان تبريک و تهنيت عرض ميکنيم.
4- توي اين عصر نانومتر همه چيز فراهمه واسه ما ملت ايروني. باز ناشکري ميکنين. آقا جان توي ميلاد نور شير آلماني رو با تاريخ توليد دو روز پيش توزيع ميکنن. اونوقت شما بگين سرعت اينترنتمون کمه تو ايران. ناشکرين ديگه. اينجا کافيه دستتون رو مثه زبل خان دراز کنين تا هر چي رو که ميخواين بدست بيارين. شير توليد آلمان که چيزي نيست. هر پاکتش فقط 3000 تومنه. مفت.
3- فصل بهار يا به قولي باهار که ميشه، يه عده دچار بعضي عوارض فصلي ميشن که بهش ميگن حسايت فصلي يا آلرژي. ملت ايران هم جدا نيستن از اين قاعده. فقط يه چند تايي عارضه زيادتر دارن که مسئولين ما بهش واقفن و ما نيستيم. يکيش حساسيت تحريک پذيريه. به قول ماموري که به اتفاق چند تا از همکارانش چند سال پيش براي دستگيري دوستي در حين ارتکاب جرم (!) ريخته بودن خونشون: «باهاره ديگـــــــــــه! فصل مستي جنسيه». واسه همين هم ماموران جان بر کف و هميشه در صحنه (!) انتظامي و غيرانتظامي انواع و اقسام گشت هاي بازرسي رو تو اين فصل داير ميکنن تا ميانگين جمعيت ايرانيهاي مقيم بهشت سال به سال افزايش پيدا کنه. انواع و اقسام قوانين هم تو همين فصل تدوين و تکثير ميشن تا هر چه سريعتر ملت به بهشت رهنمون بشن. الغرض... رستوران جام جم که معرف حضورتون هست؟ همونجا که انواع غذاهاي مليتهاي مختلف رو سرو ميکنن. دوستي ديشب رفته اونجا واسه شام خوردن، به خاطر بدحجابي راش ندادن. مانتوش فقط تا روي زانوهاش بوده. خوب حق هم دارن. اين مانتوها خيلي مساله ايجاد ميکنه واسه آدم. باعث ميشه که بعضا غذا حاليتون نشه. چون خيلي تحريک کنندهست. فقط من نميفهمم. اون حوريهايي که تو بهشت زندگي ميکنن و وعدهشو راه به راه اين ور و اونور بهمون ميدن، مانتوهاشون تا کجاست؟ يکي برام روشنش کنه.
2- يکي نيست بهش بگه آخه مرد ناحسابي، نصف شبي «سمفوني مردگان» خوندنت واسه چيه؟ نميگي ملت از سر و صداش بيدار ميشن؟
1- از اونجايي که زيتون عزيز درخواست کرده بود مدت زمان تبريک و تولد وبلاگيها رو بيشتر کنيم، ما هم به درخواست اين بيننده محترم احترام گذاشته و 30 ارديبهشت تولد هلياي عزيز، 1 خرداد تولد خانوم گل عزيز و 2 خرداد تولد خروس عزيز رو که (مدتهاست نمينويسه) به ملت پرشور وبلاگستان تبريک و تهنيت عرض ميکنيم.
۱۳۸۲ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه
آقا ما سال 78 پايان نامه خودمون رو که تحقيقي درباره هوش مصنوعي بود، به دانشگاهمون (دانشگاه آزاد لاهيجان) تحويل داديم. حالا يکي که تو دانشگاه شهيد بهشتي هست و سال ششم پزشکيه، اومده بهمون گفته که اين پايان نامه رو تو دانشگاه خودشون ديده. حالا يکي نيست بهمون بگه، هوش مصنوعي (که يه شاخه تخصصي تو رشته مهندسي کامپيوتره)، چه ربطي به رشته پزشکي داره؟ و اصولا دانشگاه آزاد لاهيجان چه ربطي به دانشگاه شهيد بهشتي؟
حالا که صحبت دانشگاه شد، پس بذارين يه خبر ديگه هم بدم بهتون. زماني که ما دانشگاه آزاد قبول شديم، يه عده گفتن اهه دانشگاه پولي که دانشگاه نميشه. بعد از اون هم خيلي جاها که ميرفتيم واسه استخدام، بهمون ميگفتن که ما فقط از دانشگاههاي دولتي پذيرش پرسنل داريم. حالا يه نگاهي به اين بندازين. خدا حفظشون کنه. پذيرش دانشجوي کارشناسي ارشد اونم تو دانشگاه صنعتي اميرکبير (پلي تکنيک) مبارکه ايشالله. بيخود نگفتن که پول بده سر سبيل شاه ناقاره بزن. مفت. هزينه هاشو ببينين:
1- شهريه ثابت: 000/500/4 ريال.
2- شهريه براي هر واحد نظري: 000/000/1 ريال.
3- شهريه براي هر واحد عملي: 000/500/1 ريال.
4- شهريه براي هر واحد جبراني: مطابق تعرفههاي دورههاي تکدرس در هر نيمسال.
البته يه امتحان (احتمالا فرماليته) هم دارن واسه اين کار.
به هر حال اگه خواستين فوق ليسانستون رو از اميرکبير بگيرين و بچه مايه دار هم هستين، معطل نفرمايين. بپرين توش.
حالا که صحبت دانشگاه شد، پس بذارين يه خبر ديگه هم بدم بهتون. زماني که ما دانشگاه آزاد قبول شديم، يه عده گفتن اهه دانشگاه پولي که دانشگاه نميشه. بعد از اون هم خيلي جاها که ميرفتيم واسه استخدام، بهمون ميگفتن که ما فقط از دانشگاههاي دولتي پذيرش پرسنل داريم. حالا يه نگاهي به اين بندازين. خدا حفظشون کنه. پذيرش دانشجوي کارشناسي ارشد اونم تو دانشگاه صنعتي اميرکبير (پلي تکنيک) مبارکه ايشالله. بيخود نگفتن که پول بده سر سبيل شاه ناقاره بزن. مفت. هزينه هاشو ببينين:
1- شهريه ثابت: 000/500/4 ريال.
2- شهريه براي هر واحد نظري: 000/000/1 ريال.
3- شهريه براي هر واحد عملي: 000/500/1 ريال.
4- شهريه براي هر واحد جبراني: مطابق تعرفههاي دورههاي تکدرس در هر نيمسال.
البته يه امتحان (احتمالا فرماليته) هم دارن واسه اين کار.
به هر حال اگه خواستين فوق ليسانستون رو از اميرکبير بگيرين و بچه مايه دار هم هستين، معطل نفرمايين. بپرين توش.
۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه
۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۶, جمعه
امشب فيلم مادر، يکي از شاهکارهاي علي حاتمي از کانال دو پخش شد. شايد براي دهمين بار بود که اين فيلم رو ميديدم. همه چيز واقعا شاهکار بود. سينماي ايران حقيقتا هيچوقت نتونست جايگزيني براي مرحوم حاتمي پيدا کنه. ديالوگهايي رو که تو آثار علي حاتمي ميبينيم، هيچوقت و توي نوشتههاي هيچ نويسندهاي پيدا نشد. مادر مرد... از بس که جان ندارد!
۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه
چند تا چيز( ! )
- اين هم يه تولد ديگه. ماشالله همه بهاري هستن بابا. ساناز جان تولدت مبارک.
- ديگه کسي روي جادهي نمناک قدم نميزنه.
- احسان خلاصه تونست دليلي رو که باعث شده سايتش دبده نشه رو، کشف کنه. خيلي جالبه واقعا!
راستي لينک وبلاگ احسان رو طوري نوشتم که پروکسي رو دور بزنه. شمام اگه به سايتي خوردين که پشت پروکسي گير کرده کافيه اون رو توي آدرس زير جاي اون ستارهها بذارين تا به قول بر و بچ سايت گيره، مامان مخابرات رو شوهر بدين:
- اين هم يه تولد ديگه. ماشالله همه بهاري هستن بابا. ساناز جان تولدت مبارک.
- ديگه کسي روي جادهي نمناک قدم نميزنه.
- احسان خلاصه تونست دليلي رو که باعث شده سايتش دبده نشه رو، کشف کنه. خيلي جالبه واقعا!
راستي لينک وبلاگ احسان رو طوري نوشتم که پروکسي رو دور بزنه. شمام اگه به سايتي خوردين که پشت پروکسي گير کرده کافيه اون رو توي آدرس زير جاي اون ستارهها بذارين تا به قول بر و بچ سايت گيره، مامان مخابرات رو شوهر بدين:
http://www.websiterelay.com/cgi-bin/nph-public-proxy.cgi/111/http/*****/
۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه
امروز که رفتم تو کتابفروشي تا براي دوست عزيزي به مناسبت روز تولدش کتاب بخرم، فروشنده چنان گيري بهم داد که برم يوگا کار کنم، که يه لحظه احساس کردم به اين بنده خدا به مناسبت 22 سال پوستي که تو يوگا ازش کنده شده الهام غيبي رسيده که من براي اين کار شديدا مناسبم. حالا خوبه هيچ گونه آشنايي قبلي با اين آقا نداشتم...
۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۳, سهشنبه
يه وقتايي بعضيها يه معاملهاي با آدم ميکنن که جز حس تنفر مطلق هيچ حس ديگهاي نميتوني نسبت بهشون پيدا کني. تا وقتي که همه چيزت مرتبه، هيچکي کاري به کارت نداره. اونوقت کافيه که يه بلايي سرت بياد. همون آدمي که هميشه و سر وقت باهاش خوش حساب بودي، ضربه رو بهت ميزنه. اين مالک لعنتي جايي که تو اجاره من بود و صاحب ملک کافي نتم بود، بعد از اون سرقت لعنتي که تموم هستيمو به باد داد سر برگردوندن پول پيشي که بهش داده بودم، اونقدر دبه کرد و اونقدر اين ور و اونورش رو زد که از يک و نيم ميليون، فقط نهصد تومن رو قرار شد که بهم بده. اون رو هم اينقدر تيکه تيکه کرد که جونم رو بالا آورد. حالا بعد از هشت ماه، باقيمونده پول رو هم ميگه که نميدم. لعنتي کثافت! واقعا اين جور پولا از گلوي اينجور آدما پايين ميره؟ کثافتا. نميدونم اينا رو واسه چي اينجا مينويسم. اما احتياج داشتم که يه جايي حرفامو بريزم بيرون. خسته شدم از بس ريختم تو خودم. هر چند تافته نوشته: زخمهای آدم؛ سرمايه ست. سرمايتو با اين و اون تقسيم نکن. داد نکش. هوار هم نکش. صبور و آروم و بی سر و صدا همه چيز رو تحمّل کن. اما نميشه هميشه. ببخشيد!
۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه
خورشيد،
خسته است
و افقها،
بيقرار
دهان ماهي
بيهوده در جستجوي رازي است،
در حباب.
و من
در جستجوي واژهاي جديد.
تا واژهاي ديگر،
همراه من باش.
خورشيد در انتهاي کوچه است
و مجراي نور
در دهليز غروب
نقطههاي شعر را،
رسوا ميکند.
و من،
در پشت هر جاده
گمشدهاي را به تکرار،
ميبينم.
سفرهي زمين
پذيراي دهان جادههاست.
و جادهها،
لبريز دريغ،
براي هر گام خُرد.
براي يک قدم،
همراه من باش.
مهرداد ضيايي
خسته است
و افقها،
بيقرار
دهان ماهي
بيهوده در جستجوي رازي است،
در حباب.
و من
در جستجوي واژهاي جديد.
تا واژهاي ديگر،
همراه من باش.
خورشيد در انتهاي کوچه است
و مجراي نور
در دهليز غروب
نقطههاي شعر را،
رسوا ميکند.
و من،
در پشت هر جاده
گمشدهاي را به تکرار،
ميبينم.
سفرهي زمين
پذيراي دهان جادههاست.
و جادهها،
لبريز دريغ،
براي هر گام خُرد.
براي يک قدم،
همراه من باش.
مهرداد ضيايي
۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۱, یکشنبه
۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه
۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه
روياي نيمه شب ارديبهشت
نزديک به يک ساعت بود که انتظار ميکشيد ماشين پر شود. حالا هم که مسافرهاي ديگر امده بودند، راننده دبه کرده بود و زده بود زير کرايهاي که با هم طي کرده بودند. پا شد و کولهاش را برداشت و زد بيرون از سواري. هر چقدر هم که اصرار کردند، پايش را کرد تو يک کفش و با اينکه حوصله اتوبوس را نداشت، جلوي يکي از آنها را گرفت و سوار شد.
هميشه فراري بود از اين اتوبوسهاي لعنتي. صداي گريه بچهاي که لج کرده بود و سرفههاي لاينقطع مردي از ناکجاي عقب اتوبوس تنها فايدهاي که داشت، بر هم زدن اعصابش بود. دو دختري که روي صندلي جلوتر نشسته بودند اصلا معلوم نبود که خندههايشان را از کجا ميآورند و اينجور توي فضا پخش و پلا ميکنند. تنها ساکنان اين سفينه قراضه انگار همينها بودند.
- آقا بديد من کولهتون رو اگه جا نميشه. زير صندلي ما هنوز جا هست.
آه... از لحظهاي که سوار شده بود کولهاش را جابجا نکرده توي دستانش نگه داشته بود.
- ممنون.
و کولهاش را داد به دختر تا زير صندليش بگذارد.
نيم ساعت آنورتر، پيرمرد بغلدستيش با صدايي که انگار مال کس ديگري بود، فرياد زد:
- آقاي راننده... خيلي مخلصيما. خسته نباشي!
و لبخند مسخرهاي را تحويلش داد. انگار سرداري بود که در هيات مسافر، ساربان را از کمين راهزنان آگاه کرده است و يواشکي گفت:
- اگه اينجوري بهش نگم، خوابش ميبره... اونوقت همهمون ته درهايم.
اَه... پيرمرد خرفت...
وقت غذا که نگه داشتند، رفت و يک چيپس و يک پاکت آبميوه خريد و نشست روي سکويي بيرون رستوران. چيپس را همينجوري خريده بود به عشق اينکه تشنهاش کند و از خوردن آبميوه لذت بيشتري ببرد. دخترها همچنان در حال خنده بودند و توي محوطه اينور و آنور ميرفتند. نگاهشان که خورد به هم لبخندي بيمنظور تحويلش دادند و خندهکنان به سوي حوض بيرون رستوران رفتند. زير لب گفت:
- ديوونهها!
دو ساعتي آنور نيمه شب بود که رسيدند ترمينال. پياده شد و سريع به سمت يکي از تاکسيهاي ترمينال رفت. آنقدر خسته بود که تا ميدان آزادي براي سوار شدن ماشين نرود.
- چقدر تا اکباتان؟
- هزار و پونصد!
حوصله چانه زدن هم نداشت.
- بريم!
تازه توي خيابان افتاده بودند که دو دختر را ديد که پياده ميروند و همچنان در حال گپ زدن، ميخندند.
- آقا يه لحظه نيگر دار.
سرش را از پنجره بيرون کرد و گفت:
- خانوما! اين موقع شب اي کاش تاکسي از ترمينال ميگرفتين.
- آخه اينا گرون ميگن.
و با خنده ادامه داد:
- ما نفري پونصد بيشتر نميخوايم بديم.
- به هر حال احتياط کنين. اين موقع خيلي خطرناکه.
- باشه... مرسي!
- خواهش مي کنم. شب بخير.
- شب بخير.
دهنه شهرک که رسيدند، يادش آمد کتابش را جا گذاشته است توي اتوبوس و از راننده خواست که بر گردند. به خيابان منتهي به ترمينال که رسيدند، جمعيت سرعت ماشين را گرفت. يک لحظه از ميان پاهاي مردم، کفش نعليني نوک تيزي را ديد که کمي آنورتر از يک کتاب آشنا بر زمين افتاده بود و...
تکان بزرگي سرش را به شيشه اتوبوس کوبيد. از خواب توي اتوبوس به همين علت متنفر بود. دخترها همچنان مي خنديدند. اتوبوس سربالايي را يکنواخت و نفسگير ميرفت بالا. هنوز خيلي مانده بود تا تهران...
نزديک به يک ساعت بود که انتظار ميکشيد ماشين پر شود. حالا هم که مسافرهاي ديگر امده بودند، راننده دبه کرده بود و زده بود زير کرايهاي که با هم طي کرده بودند. پا شد و کولهاش را برداشت و زد بيرون از سواري. هر چقدر هم که اصرار کردند، پايش را کرد تو يک کفش و با اينکه حوصله اتوبوس را نداشت، جلوي يکي از آنها را گرفت و سوار شد.
هميشه فراري بود از اين اتوبوسهاي لعنتي. صداي گريه بچهاي که لج کرده بود و سرفههاي لاينقطع مردي از ناکجاي عقب اتوبوس تنها فايدهاي که داشت، بر هم زدن اعصابش بود. دو دختري که روي صندلي جلوتر نشسته بودند اصلا معلوم نبود که خندههايشان را از کجا ميآورند و اينجور توي فضا پخش و پلا ميکنند. تنها ساکنان اين سفينه قراضه انگار همينها بودند.
- آقا بديد من کولهتون رو اگه جا نميشه. زير صندلي ما هنوز جا هست.
آه... از لحظهاي که سوار شده بود کولهاش را جابجا نکرده توي دستانش نگه داشته بود.
- ممنون.
و کولهاش را داد به دختر تا زير صندليش بگذارد.
نيم ساعت آنورتر، پيرمرد بغلدستيش با صدايي که انگار مال کس ديگري بود، فرياد زد:
- آقاي راننده... خيلي مخلصيما. خسته نباشي!
و لبخند مسخرهاي را تحويلش داد. انگار سرداري بود که در هيات مسافر، ساربان را از کمين راهزنان آگاه کرده است و يواشکي گفت:
- اگه اينجوري بهش نگم، خوابش ميبره... اونوقت همهمون ته درهايم.
اَه... پيرمرد خرفت...
وقت غذا که نگه داشتند، رفت و يک چيپس و يک پاکت آبميوه خريد و نشست روي سکويي بيرون رستوران. چيپس را همينجوري خريده بود به عشق اينکه تشنهاش کند و از خوردن آبميوه لذت بيشتري ببرد. دخترها همچنان در حال خنده بودند و توي محوطه اينور و آنور ميرفتند. نگاهشان که خورد به هم لبخندي بيمنظور تحويلش دادند و خندهکنان به سوي حوض بيرون رستوران رفتند. زير لب گفت:
- ديوونهها!
دو ساعتي آنور نيمه شب بود که رسيدند ترمينال. پياده شد و سريع به سمت يکي از تاکسيهاي ترمينال رفت. آنقدر خسته بود که تا ميدان آزادي براي سوار شدن ماشين نرود.
- چقدر تا اکباتان؟
- هزار و پونصد!
حوصله چانه زدن هم نداشت.
- بريم!
تازه توي خيابان افتاده بودند که دو دختر را ديد که پياده ميروند و همچنان در حال گپ زدن، ميخندند.
- آقا يه لحظه نيگر دار.
سرش را از پنجره بيرون کرد و گفت:
- خانوما! اين موقع شب اي کاش تاکسي از ترمينال ميگرفتين.
- آخه اينا گرون ميگن.
و با خنده ادامه داد:
- ما نفري پونصد بيشتر نميخوايم بديم.
- به هر حال احتياط کنين. اين موقع خيلي خطرناکه.
- باشه... مرسي!
- خواهش مي کنم. شب بخير.
- شب بخير.
دهنه شهرک که رسيدند، يادش آمد کتابش را جا گذاشته است توي اتوبوس و از راننده خواست که بر گردند. به خيابان منتهي به ترمينال که رسيدند، جمعيت سرعت ماشين را گرفت. يک لحظه از ميان پاهاي مردم، کفش نعليني نوک تيزي را ديد که کمي آنورتر از يک کتاب آشنا بر زمين افتاده بود و...
تکان بزرگي سرش را به شيشه اتوبوس کوبيد. از خواب توي اتوبوس به همين علت متنفر بود. دخترها همچنان مي خنديدند. اتوبوس سربالايي را يکنواخت و نفسگير ميرفت بالا. هنوز خيلي مانده بود تا تهران...
۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه
قطعه گمشده!
کار سختيست... جوييدن هزار باره. ميداني؟ کمي که فکر ميکنم ميبينم من هم راه درازي آمدهام. کمي بيشتر از طولاني رودخانه. و هزار طول ديگر در پيش دارم... شايد هم نه... اينجا انتهاست. اشتباهي که متولد نشدهام. اتفاقي بوده مانند ميليونها که هر روز. اين راه آمده را خودم پيمودهام. با همين پاها و همين نيرو که اندک اندک خرجش کردهام. اما... ميان اين همه گام، ميان اين همه فرسايش هنوز گرفتار حل اين معما هستم. بزرگترين چيستان به گمانم همين باشد. سوالي ساده با جوابي مهيب که خيلي وقتها پيدا نميشود يا وقتي پيدا ميشود که وقت تحويل ورقههاست. ميترسم از پيچيدگي اين چيستان. گاهي هم غبطه ميخورم به آنها که حلش کردهاند. گاهي هم به خود ميگويم که نبايد پاسخ همان باشد که ديگران جستهاند. مگر ميشود؟ امکان ندارد که بعضي به اين سرعت برسند به حلش و من هنوز گامي هم نرفته باشم؟ حتما حلش نکردهاند و خود در آن حل شدهاند. شايد بهتر باشد که من خودم را توي هندسه زندگي گرفتار نکنم. اصلا زندگي که نبايد محدود به مثلث و دايره و اين حرفها باشد! شايد هم زندگي هندسه است و من موجودي غير هندسي هستم. يا شايد هم يک موجود چند ضلعي هستم که توي هيچ قانوني دستهبندي نميشود. ميداني اين مشکل شايد مشکل من تنها نباشد. مشکل تمام کسانيست که الگوريتمي فکر ميکنند. اينکه همه چيز الگوريتميست. همه چيز راه حل دارد و مسالهاي که الگوريتم نداشته باشد اصلا مساله نيست. کوچکتر که بودم -مثلا شانزده يا هفده- فکر ميکردم که يک مرد بيست و هشت ساله چقدر بزرگ است. اما حالا تنها فکر ميکنم که يک مرد بيست و هشت ساله شايد فقط مشکلاتش بزرگتر باشد!
کار سختيست... جوييدن هزار باره. ميداني؟ کمي که فکر ميکنم ميبينم من هم راه درازي آمدهام. کمي بيشتر از طولاني رودخانه. و هزار طول ديگر در پيش دارم... شايد هم نه... اينجا انتهاست. اشتباهي که متولد نشدهام. اتفاقي بوده مانند ميليونها که هر روز. اين راه آمده را خودم پيمودهام. با همين پاها و همين نيرو که اندک اندک خرجش کردهام. اما... ميان اين همه گام، ميان اين همه فرسايش هنوز گرفتار حل اين معما هستم. بزرگترين چيستان به گمانم همين باشد. سوالي ساده با جوابي مهيب که خيلي وقتها پيدا نميشود يا وقتي پيدا ميشود که وقت تحويل ورقههاست. ميترسم از پيچيدگي اين چيستان. گاهي هم غبطه ميخورم به آنها که حلش کردهاند. گاهي هم به خود ميگويم که نبايد پاسخ همان باشد که ديگران جستهاند. مگر ميشود؟ امکان ندارد که بعضي به اين سرعت برسند به حلش و من هنوز گامي هم نرفته باشم؟ حتما حلش نکردهاند و خود در آن حل شدهاند. شايد بهتر باشد که من خودم را توي هندسه زندگي گرفتار نکنم. اصلا زندگي که نبايد محدود به مثلث و دايره و اين حرفها باشد! شايد هم زندگي هندسه است و من موجودي غير هندسي هستم. يا شايد هم يک موجود چند ضلعي هستم که توي هيچ قانوني دستهبندي نميشود. ميداني اين مشکل شايد مشکل من تنها نباشد. مشکل تمام کسانيست که الگوريتمي فکر ميکنند. اينکه همه چيز الگوريتميست. همه چيز راه حل دارد و مسالهاي که الگوريتم نداشته باشد اصلا مساله نيست. کوچکتر که بودم -مثلا شانزده يا هفده- فکر ميکردم که يک مرد بيست و هشت ساله چقدر بزرگ است. اما حالا تنها فکر ميکنم که يک مرد بيست و هشت ساله شايد فقط مشکلاتش بزرگتر باشد!
۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۳, شنبه
شمارش معکوس
6- ريحان رو خيلي دوست داشتم ببينم که خوشبختانه شنبه تو رشت با چند تا از وبلاگنويساي رشت ديدمش که از ديدن اونا هم بسيار خوشوقت شدم.
5- براي چندمين بار: اين آهنگ متن وبلاگم از آلبوميه به نام The Songs Of Greece Gypsies.
4- اين پليساي عزيز کشورمون عادت کردن هر سال يه بامبول جديدي به پا کنن و سال بعد فراموشش کنن. پيرارسال گير دادن به کمربند و اين حرفا. پارسال هم که دور، دور عدم پارک در حاشيه ميدونا بود. امسال که ماشالله دور ميدون آزادي ديدن داره. (قابل توجه خورشيد خانوم که عاشق اين ميدونه. چون نصف سوژههاش از اونجا تامين ميشه). به نظر شما امسال نوبت چيه؟
3- آقا من 100،000 تومن از اين عنصر محلوم الحال گرفتم که بهش لينک بدم. طفلک کانترش خيلي کم بود ديگه مجبور شد يه کم از سهامشو تو کارخونه گنجه رودبار بفروشه (مطلب شماره 7) و پولشو صرف تبليغ وبلاگش کنه.
2- هوس يه سفر کوتاه کردم به قزاير جناري (شما که از اين دري وريها اينجا زياد خوندين!)
1- عجب نوشتهاي شد. اين نشوندهنده نگاه کاملا انتقادي من به ايران، فرهنگ عامه و تکنولوژیه.
6- ريحان رو خيلي دوست داشتم ببينم که خوشبختانه شنبه تو رشت با چند تا از وبلاگنويساي رشت ديدمش که از ديدن اونا هم بسيار خوشوقت شدم.
5- براي چندمين بار: اين آهنگ متن وبلاگم از آلبوميه به نام The Songs Of Greece Gypsies.
4- اين پليساي عزيز کشورمون عادت کردن هر سال يه بامبول جديدي به پا کنن و سال بعد فراموشش کنن. پيرارسال گير دادن به کمربند و اين حرفا. پارسال هم که دور، دور عدم پارک در حاشيه ميدونا بود. امسال که ماشالله دور ميدون آزادي ديدن داره. (قابل توجه خورشيد خانوم که عاشق اين ميدونه. چون نصف سوژههاش از اونجا تامين ميشه). به نظر شما امسال نوبت چيه؟
3- آقا من 100،000 تومن از اين عنصر محلوم الحال گرفتم که بهش لينک بدم. طفلک کانترش خيلي کم بود ديگه مجبور شد يه کم از سهامشو تو کارخونه گنجه رودبار بفروشه (مطلب شماره 7) و پولشو صرف تبليغ وبلاگش کنه.
2- هوس يه سفر کوتاه کردم به قزاير جناري (شما که از اين دري وريها اينجا زياد خوندين!)
1- عجب نوشتهاي شد. اين نشوندهنده نگاه کاملا انتقادي من به ايران، فرهنگ عامه و تکنولوژیه.
۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه
رياضيات ناعادلانه
رياضياتي که منفي در منفيش بشه مثبت، اما مثبت در مثبتش نشه منفي اصلا عادلانه نيست. حتما جبره.
يه وبلاگنويس ديگه پرکشيد.
رياضياتي که منفي در منفيش بشه مثبت، اما مثبت در مثبتش نشه منفي اصلا عادلانه نيست. حتما جبره.
يه وبلاگنويس ديگه پرکشيد.
اشتراک در:
پستها (Atom)