هيچکس چيزی نپرسيد، فقط چشمپزشک گفت اگر روزی باز بينا شدم، توی چشم ديگران خوب نگاه میکنم، انگار که بخواهم روحشان را ببينم،
پيرمرد چشمبندزده گفت روحشان،
يا جانشان، اسمش فرقی نمیکند، آنوقت است که در کمال تعجب میبينيم با آدمی سر و کار داريم که چندان درس نخوانده،
دختر عينکی گفت در درون ما چيز بینامی هست، ما همان چيزيم.
کوری - ژوزه ساراماگو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر