خطخطی
خونهی لاهيجانمون توی يه کوچه بود. پشت به پشت يه خونه داده بود که اون طرف اون خونه هم يه کوچه ديگه بود. يعنی دو تا کوچه موازی هم. کوچه ما بنبست بود و اون يکی نه.بين اين دو تا کوچه يه کوچه باريکی بود که هيچکی به رسميت نمیشناختش به جز ما بچهها. يه کوچه باريک و پيچ در پيچ و بدقواره که اسم هم نداشت!
يه کوچه که واسه عبور لوله فاضلاب شهرداری ساخته بودنش. واسه همين هم کفش صاف و صوف نبود. نيم دايره بود بيشتر جاهاش. انگار اولش لوله فاضلاب بود بعد خونهها رو که دو رو برش ساختن، شد کوچه. يه کوچه بود که فقط يه در اولش بود که مال خونهی نبشی بود. اونم خيلی نزديک به سر کوچه بود. اصلا شايد اسمش کوچه نبود اما هر چی که بود به هيچ دردی نمیخورد به جز اين که ميونبر باشه و راهمون رو کوتاه کنه. که مثلا بريم به بچههای اون کوچه سر بزنيم. که مثلا بريم به مدرسهمون که اونور اون يکی کوچه بود. که مثلا وقتی وسط بازی حال نداشتيم که بريم خونهمون دستشويی، بريم اون تو و توی پيچ و خمش خودمون رو راحت کنيم. که مثلا با دخترای کوچهمون بريم اون تو و دزدکی درباره همديگه کنجکاوی کنيم. که مثلا وقتی بزرگتر شديم روی در و ديوارش واسه دخترايی که با ما قد کشيدن و تغيير کردن، پيغام پسغام بنويسيم. برای ما مثل يه شاهراه حياتی بود!
امسال عيد که سر زدم به اونجا ديدم که اون طرفش رو بستن.
انگاری که راه نفسم رو بسته بودن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر