۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۲, شنبه

از وبلاگ يک جادوگر

امروز چند مرد از ميان درختان به قبيله‌مان آمدند. ظاهرشان خيلی عجيب بود.سفيد بودند! و پوست حيوانات عجيبی را پوشيده بودند که هيچکس مثل آن را نديده بود. به زبانی صحبت می‌کردند که اصلا مفهوم نبود. به مردان قبيله دستور دادم که زندانيشان کنند تا ببينيم که چه‌جور جانورانی هستند. فردا سعی می‌کنم به عنوان جادوگر ارشد قبيله نگاه مبسوطی بهشان بياندازم و چند تا آزمايش رويشان انجام دهم. نکند شيطان‌های کوچک زير پوستشان باشد که اهالی قبيله را مريض کنند. به نظرم خيلی عقب‌مانده باشند. حتی نمی دانستند وبلاگ چيست!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر