۱۳۸۳ آذر ۲۴, سه‌شنبه

آخرين باری که مُردم، از آهسته راه رفتن حوصله‌ام سر رفته بود. آرزو کردم ديگر لاک‌پشت نباشم.

به دنيا که آمدم، کرّه‌ی قشنگی شده بودم که پوستم می‌پريد. به دست و پايم سم‌های کوچکی بود که به درد خاراندن نمی‌خوردند.

پنج سال بعد آرزو کردم بار ديگر به دنيا نيايم. پشتم بدجوری می‌خاريد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر