۱۳۸۳ آذر ۱۷, سه‌شنبه

پنجشنبه و جمعه قبل با بچه‌های چلچراغ، مهمون دوستان ساروی و بابلی بوديم. سفر خوبی بود و کلی خوش گذشت. هر چند موقع رفتن جاده هراز بسته بود و مجبور شديم از سمت جاده فيروزکوه بريم و کلی هم به خاطر برف دير رسيديم اما به خاطر اينکه دسته‌جمعی رفته بوديم، گذشت زمان رو احساس نکرديم. شب پنجشبه که رسيديم، رفتيم يه اردوگاه دانش‌آموزی که همچين يه هوا شبيه پادگان و بندهای زندان بود! برای خانوم‌ها و آقايون دو تا از اين سوئيت‌ها رو در نظر گرفته بودن که 10-12 تا تخت دو طبقه داشت و با يه بخاری نفتی گرم می‌شد. با بچه‌ها بساط قليون رو رديف کرديم و نشستيم به صحبت. بعدش هم همه با هم رفتيم يه عروسی که توی يه تالاری بود که همون بغل بود! همچين يه نموره بی‌دعوت! کلی اون شب خنديديم به خاطر چل‌بازی‌های بر و بکس.

فرداش هم که کلی برنامه‌ريزی کرده بودن واسمون و کارگاه‌های آموزشی روزنامه‌نگاری ترتيب داده بودن برامون که آموزش بديم. من هم يه کارگاه داشتم که با عنوان روزنامه‌نگاری الکترونيک تشکيل می‌شد. اون هم در حالی که در مجموع تعداد کسايی که توی کلاس با اينترنت سر و سری داشته باشن از تعداد انگشت‌های دست بالاتر نمی‌رفت! بقيه هم از اينترنت فقط اسمش رو شنيده بودن! حالا من رو در نظر بگيرين که چجوری درباره موتورهای جستجو به جماعت توضيح دادم و راه و روش کسب خبر از طريق اينترنت و وبلاگ رو شرح دادم! وضعيت غذا هم همون وضع غذاهای پادگان بود و بس. در عوض شبش رفتيم يه رستوران سه طبقه به اسم حاج حسن که غذاهاش جداً خوشمزه و حسابی بود. جالبه که این رستوران يه نشريه هم چاپ می‌کنه که به هر حال ابتکار جالبيه. توصيه می‌کنم بهتون که اگه گذارتون به ساری افتاد و گشنه‌تون هم بود به اون جا سر بزنيد و دلی از عزا در بيارين. باقيش هم که برگشت بود تا صبح که ساعت 4 رسيديم تهران و متاسفانه نتونستم برسم به بدرقه دوست عزيزی که برای مدت طولانی می‌رفت پاريس. اين يکی واقعاًحيف شد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر