۱۳۸۳ آبان ۳۰, شنبه

من هرگز نمی‌توانم

شاخه‌های قرمز را

در قوسی گاه به گاهش

از نگاهی نه چندان بعيد

بيرون کنم...

آنگاه که گَردهای نورانی

چشمانش را چون اخگر

می‌رقصاندند...

و می‌پيچيدند

به جای دستانم

بر تکان‌هايی منظم!

هر چه باشد

من قاعده رقصيدن نمی‌دانم

آنقدر که

زبانه‌های نامنظم آتش می‌دانند

و آهنگ‌ها

نسيمی هستند

که رشته‌های تنيده

از سر تا به پايت را می‌نوازند

و بی‌اختيار

مرتعش می‌شوی

و ارتفاع می‌گيری

با هر تواتُرَش...

و هرگز به انتها نمی‌رسد

اين بخش

از دنيای تو

حتی اگر اکنون

در اين دنيا نباشی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر