۱۳۸۳ شهریور ۶, جمعه

آفرينش

داستان اين طور شروع شد. يکی بود، يکی نبود. از اولش هم کسی نبود. اين را از ابتدا ميدانستیم. همه چیز از وسط شروع شد. به خود آمديم و ديديم اين وسط ايستاده‌ايم. ميان يک محيط سيال و خالی. چند چيز فلزی و تيره هم دور و برمان را گرفته بودند. و ما اينگونه آفريده شديم. از بلندی مجهولی افتاديم در آغوش اين سياه‌مست تا با ما برقصد بی‌آنکه ما رقصش را بلد باشيم. داستان اما تمام نشده است هنوز. مانند يک صفحه که توی سینی گرامافون بگردد رقصمان تکرار می‌شود. گاهی گير می‌کند و تمام محيطش تکرار می‌شود. گاهی هم در محيطش گير گرده و مدام تکه‌ای از آهنگش را تکرار می‌کند و ما دوباره می‌بينيم که هنوز هم کسی نيست. هنوز چيزی يا حتی چيزکی شروع نشده!

۱۳۸۳ مرداد ۲۵, یکشنبه

لبريز از هماغوشی

بر بستر خود

سال‌هاست

در درد خود پيچيده‌ای

و زخم‌هایی عميق‌تر می‌طلبی

تا به يادت بماند

صورتک‌هایی وهم‌آلود را

که تو را به تباهی کشيده‌اند

تا به يادت بماند

تبار بی‌ستون‌شان را

سال‌هاست که شبگردی می‌کنی

و طراوتت را خرامان

به ناخريداران می‌سپاری

به نامحرمان بی‌مرهم

هر دو می‌دانيم

کثافت پيوند را محکم‌تر می‌کند

هيچ گندی مشاممان را نمی‌آزارد

حال که بسترم پذيرای توست

۱۳۸۳ مرداد ۲۱, چهارشنبه

خط‌خطی

خونه‌ی لاهيجان‌مون توی يه کوچه بود. پشت به پشت يه خونه داده بود که اون طرف اون خونه هم يه کوچه ديگه‌ بود. يعنی دو تا کوچه موازی هم. کوچه ما بن‌بست بود و اون يکی نه.بين اين دو تا کوچه يه کوچه باريکی بود که هيچکی به رسميت نمی‌شناختش به جز ما بچه‌ها. يه کوچه باريک و پيچ در پيچ و بدقواره که اسم هم نداشت!

يه کوچه که واسه عبور لوله فاضلاب شهرداری ساخته بودنش. واسه همين هم کفش صاف و صوف نبود. نيم دايره بود بيش‌تر جاهاش. انگار اولش لوله فاضلاب بود بعد خونه‌ها رو که دو رو برش ساختن، شد کوچه. يه کوچه بود که فقط يه در اولش بود که مال خونه‌ی نبشی بود. اونم خيلی نزديک به سر کوچه بود. اصلا شايد اسمش کوچه نبود اما هر چی که بود به هيچ دردی نمی‌خورد به جز اين که ميون‌بر باشه و راه‌مون رو کوتاه کنه. که مثلا بريم به بچه‌های اون کوچه سر بزنيم. که مثلا بريم به مدرسه‌مون که اون‌ور اون يکی کوچه بود. که مثلا وقتی وسط بازی حال نداشتيم که بريم خونه‌مون دستشويی، بريم اون تو و توی پيچ و خمش خودمون رو راحت کنيم. که مثلا با دخترای کوچه‌مون بريم اون تو و دزدکی درباره همديگه کنجکاوی کنيم. که مثلا وقتی بزر‌گ‌تر شديم روی در و ديوارش واسه دخترايی که با ما قد کشيدن و تغيير کردن، پيغام پسغام بنويسيم. برای ما مثل يه شاه‌راه حياتی بود!

امسال عيد که سر زدم به اون‌جا ديدم که اون طرفش رو بستن.

انگاری که راه نفسم رو بسته بودن!